این روزا احساس گیجی و خستگی دارم نمیدونم خوبم یا بد نمیدونم چه احساسی دارم سردرگمم احساس میکنم علافم و وقتمو دارم بگا میدم هدف دارم اما تلاشی براش نمیکنم چون حال ندارم چون خستم از نظر روانی حالم اوکی نیست فرسودم میدونم تو چی ضعف دارم اما هر اقدامی هم بکنم تهش اینه که باز همون ضعف ها رو بار ها و بارهاتکرار کنم و بی ثمر بمونه نمیدونم باید چیکار کنم احساس فرسودگی و افسردگی‌ دارم غمی که رو شونه هام لونه کرده و  دارم میکشمش رو برام سنگینه کاش بتونم ولش کنم بگم لعنتی دیگه بزرگ شدی خودت پرواز کن برو سر خونه زندگيت دست از سر من بردار اما نمیره زیادی وابسیتش کردم به‌خودم یه جوری که توش گیر کردم دارم تو غم دست و پا میزنم 

از اعتماد بنفسم نگم که همش بگا رفته همون کمی هم که داشتم دیگه ندارم با وجود جوشای ابله مرغون رو صورت و بدنم با وجود باشگاه رفتنم که هنوز به چیزی که میخوام نرسیدم با وجود اخلاقی که دوست دارم داسته باشم و ندارم با وجود تلاشی که باید بکنم و نمیکنم با وجود فرسودگی که توش معلقم با وجود کاری که میدونم باید بکنم اما نمیکنم چون اگه بکنم خسته تر میشم از چیزی که هستم من فقط یه آدم فضایی معلقم که اعتماد بنفسشم تو هوا گم کرده 

همش میگم اگه این جوری شه اوکی میشم اگه اون طوری شه خوب میشم اما بی فایده است حالمو این چیزا خوب نمیکنن چیزایی که میخوام بگم یادم میره شتتتت حالم انگار از عمق خرابه میخواستم یه چیز بگم یادم رفت رو مخمه این رفتااااااارر

میخوام انقدر سر خودمو شلوغ کنم که از خستگی خوابم ببره اما تهش با خستگی اورثینک میکنم =)))