اومدم تا از جسارتم بگم ....

 

جسارتی کودکانه 

شجاعتی که در من زندگی می‌کرد 

من بودم که آدما رو با خودم به سفر های دور و دراز ذهنم می‌بردم نه که اونا منو ببرن جایی که میخوان 

من بودم که مسیرو نشون میدادم نه که مسیر رو بهم نشون بدن

برا اولین بار دارم حسودی میکنم 

حسودی به کی؟؟

حسودی به خودم به خودی که الان دیگه نیست به اون بچه ای که هنوز پاش به مدرسه هم باز نشده بود و بحثای فلسفی می‌کرد سوالایی می‌کرد که ذهن آدم بزرگا مشغولش بود .

تعمل می‌کرد. درمورد هر چیزی سوال می‌کرد و همه بهش چرا چرا میگفتن 

با تخیلش آدما رو دیوانه می‌کرد. داستان‌هایی می‌ساخت و همسنای خودشو به بدترین شکل ممکن سرکار میزاشت 

لجباز بود ...

همیشه اون بود که می‌گفت باید چی بشه چیزی که باب میلش نبود رو عوض می‌کرد 

دست هیچ کسم نبود قانونش همین بود یا میشه یا من میگن که باید بشه 

خیلی متفاوت بودم با همسنام جرعت نشون دادن این تفاوت رو هم داشتم اما الان نه جسارت نه از شجاعت نه از هیچی تو من دیگه خبری نیست 

 

اون کودک کوش 

چرا گمش کردم 

چرا پیداش نمیکنم هر چقدر علامیه میزنم ...

چرا ....

کجایی...

خواهش میکنم ازت دوباره پیشم برگرد

کودکی ام استوری من بود کاش روزی شبیه استوره ام شوم