هنوز دو دیقه هم از پست قبلیم نمیگذره 

اما باید از کشف نشده ی وجودم میگفتم 

 

سرم شدیدن درد میکنه 

قلبم تند تند میکوبه باید برم قرص هام رو بخورم 

احساس حالت تهوع دارم 

انگار که میخوام تکیه تکیه های خودم رو بالا بیارم 

وجودم درون من گیر کرده و هنوز خودش رو نفهمیده 

برای همین هر موقع شروع میکنه به توضیح دادن 

نوشتن 

حرف زدن 

بیان کردن احساسات یا حتی نشون دادنشون مشکل پیدا میکنه 

به طرز عجیبی میتونم ظاهرم و زبان بدنم رو یه جوری نشون بدم که انگار خیلی ریلکس و آرومم با آروم بودنم مغز دیگران رو از جاش دربیارم یا باهمون اروم بودن نوازششون کنم ولی تو درونم قلب خودم رو از جاش بکنم و بندازمش تو سرم 

هر موقع این کارو میکنم چه خواسته چه ناخواسته قلبم بهم هشدار میده 

هی میاد در قلبمو میکوبه هی میکوبه 

گاهی وقتا در و هم میشکونه که فقط بهم بفهمونه این جوری نیست 

این احساست دقیقا این جوری که داری توصیفش میکنی نیست هنوز خوب درکش نکردی هنوز خودتم خوب نفهمیدیش که داری توضیحش میدی 

من کشف کردم 

دلیل این در زدن های یهویی را کشف کردم 

دلیل این همه اجتماع گریزیم رو کشف کردم 

دلیل درک نشدن هام 

دلیل قضاوت ها 

دلیل ارتباط خوبی با آدم ها نداشتن هام 

همشون رو کشف کردم 

همشون از رو کشف نشدن خودم می‌آیند 

من خودم را کشف نکردم 

خودم را پیدا نکردم

چه جوری وقتی هنوز بلد نیستم با خودم حرف بزنم با آدم ها حرف بزنم و چیزی که خودم نمیدونم رو براشون بازگو کنم ؟؟؟