هیچ وقت دوست مجازی نداشتم

البته به جز چند تایی که مسخره بازی بود تو دوران خیلی خیلی قبل تر بود و هیچ الهامی نداشت 

اما سر یه دونش که اولین بارم بود خیلی اذیت شدم 

از اون موقع بود که شخصیت پارانوئیدیم وسواسی بودنم عود کرد 

من راحت به ادما اعتماد میکردم اما خب ....

بیخیال این 

الان که اینجام احساس میکنم یه خونه دارم یه خونه ی چوبی وسط جنگل دارم حس خوبیه میتونم راحت حرف بزنم بدون اینکه بگم ولش کن به این کی حال داره زنگ بزنه پیام بده فقط یادمه یه بار که نیاز پیدا کردم با یکی حرف بزنم همین جوری که اشکام رو گونه هام سرازیر میشد مخاطب هام رو زیر و رو کردم فردی پیدا نکردم تو تل تو یه کانال که مردم نظراتشون هم میذاشتن گشتم یه فرد قابل اعتماد

 (البته از رو چهره پیدا کردم )

 معمولا چهره ی ادما باهات حرف میزنن از همون اول یا خیلی برات الهام دارن یا میگی این چه قدر نچسب و گوشت تلخه خیلیاشونم تو خنثی ترین حالت ممکن قرار دارن البته برا من این نوع بیشتره آدما برام تهی هستن وقتی فهمیدم معلمه خیلی خورد تو پر های شکستم انگار بیشتر شکست‌ اما یه مدتی باهاش حرف زدم بهش اعتماد کردم ( به ادمایی که از نظر احساسی بهشون وصل نیستم راحت تر اعتماد میکنم ) متن هام رو براش فرستادم من داشتم خفه میشدم تو تنهاییم نیاز به یه قایق داشتم 

گفتم که دلیل نوشتنم اون بود 

گفتم که منو از این رو به اون رو کرد 

گفتم باعث شد کتاب تا میتونم تا خر خره بخونم

 گفتم که باعث این شد که فکر کنم یه احمقم و برا خودشناسیم تلاش کنم البته بدم نبود ولی خوبم نبود بیخیال خوب و بدی وجود نداره...

 دلیل باشگاه رفتنم بود دلیل غذا خوردنم بود اما خب از اون ورم دلیل بی اشتهاییم بود باعث شد نتونم دیگه ابراز احساسات کنم احساساتم و دار زد اما نمرد فقط خط طناب هنوز رو گردنش هست 

فهمید که باعث گریه های هرشبمه 

فهمید که از تموم وجودم دوسش داشتم 

فهمید که اون دختر شاد و کارشناس جمع به یه دختر گوشه گیر و منزوی تبدیل شده

 و دیگه بهش هیچ پیامی ندادم حوصله حرف زدن با ادما رو نداشتم مغرور تر از این حرفا هم بودم برا پیام دادن هیچ اقدامی نمیکردم نمیدونم چرا غروری تو این کلبه ندارم میخواستم فقط یه بار باهاش حرف بزنم فکر میکردم بیخیالم بشه مثل بقیه که تا میبینن حالت بده دور میشن ازت دیگه باهام چت نکنه اما تا یه مدت هر روز حالمو میپرسید پیامای صبح بخیر و پر از شادی و انرژی برام میفرستاد نصف شبا یهو بهم پیام میداد میگفت خوابی یا بیدار متن بگو اهنگ بگو عکسای انرژی مثبت تا دلت میخواست برام فرستاده بود خیلی چتش با من گرم بود اما من با یخ وجودم اون گرما رو نابود میکردم ایکاش باز بتونم اکانتشو گیر بیارم بگم همه چیز اون موقع گذشت من موندم و یه عالمه کاغذ دست نوشته یه عالمه خاطره یه عالمه گریه به خاک رفته اما ریشه داد بلاخره اون همه گریه کار ساز بود من دوباره جونه زدم از ویرانی نجات پیدا کردم کاش میتونستم بهت بگم واقعا معلم خوبی هستی مرسی که هوامو داشتی و من قدرتو ندونستم و با بی میلی جوابتو میدادم اما حالا که اینجام یه حس عجیبی دارم میتونم به راحتی با آدما حرف بزنم دیگه ترسی ندارم دیگه راحت میپرسم  

نظرم و ابراز میکنم حتی نمیگم ولش کن کی حال تایپ داره .....

متوجه شدم کیم 

و متوجه شدم اون کیه 

ما متضاد همدیگه بودیم اما نه از نوع خوبش  نه از نوع کامل کننده اش از اون مدل نابود کننده هاش 

ای کسی که الان در کنارم هستی اینا رو برای تو مینویسم 

سوفیل 

اگه نمیدونی این چه اسمیه برات گذاشتم لطفا بهش توجه نکن 

خوشحالم از اینکه منو نجات دادی من به این اعتقاد داشتم که ما نباید چسب زخم دیگران بشیم چون تا بعد از اینکه خوب بشیم ما رو میندازن دور خوشحالم که باعث شدی فکر کنم همه ادما شبیه هم نیستن یه سری ادما قلبشون خیلی بهت نزدیکه  

باعث شدی از تنهایی نباید ترسید باید توش زندگی کرد 

من خیلی جاها خیلی اعتقادات داشتم 

خوشحالم که منو آگاه کردی 

منو از تو سیاه چاله ام در آوردی 

و روشنی را از تو تاریکی بهم نشان دادی 

فعلا دیگه حرفی برا گفتن ندارم 

فقط ببخش اگه گذشتم باعث اختلال هایی تو من شده که همش رو دارم رو سر تو خالی میکنم 

و به آدم های دیگه احساس بی نیازی نشون میدم 

و باهاشون نمیتونم بخاطر شخصیتم صمیمی شم 

از اون ورم هم تو و هم خودم رو شکنجه میدم 

<امیدوارم روزی از اینکه این حرفا رو راجبت گفتم پشیمون نشم >

من کل نیاز هام رو برای تو میارم 

از نظر خانواده 

دوست 

همدم 

همکار 

معلم 

هر چی....

اما کل عشقم رو هم برای تو خرج میکنم