داشتم تو تلگرام همین جوری ول میچرخیدم تا دیدم دوستم تو چنلش یه سری مطلب گذاشته حالا این وسط یه چیز رو بگم تا دوباره برسیم به حرف همون  هر کی رو میدیدم یه چنل داشت توش حرفاش رو میزد مطلبی جالبی میزاشتن و نظرم ک جلب میکردن تو اینستا اون کسایی که ازشون خوشم میومد هم چنل داشتن تا اینکه منم تصمیم گرفتم چنل بزنم اما هر دفعه تا به چند نفر میگفتم چنل زدم و اونا واردش میشدن هیچی نمیتونستم توش بنویسم هر جی می‌نوشت آخر سر میرفت رو گزینه ی دیلیت نمیتونستم بگم نمیتونستم صدام رو راحت ضبط کنم عکسایی که منتشر میکردم فکر میکردم زیادی بیخوده یا هر چیزی که میگفتم احساس میکردم اونجا جاش نیست احساس میکردم متعلق به اونجا نیستم اما در عوضش،میام اینجا و کلی مینویسم و میگم خب می‌رسیم به همون چنل دوستم که داشت راجب خانواده هاست گیر میگفت راجب خانوادش میگفت که چقدر عذابش دادن سر رنگ مو سر چادر حجاب و چیزای دیگه که خودم تو زندگیش ازش آگاهم و تو ناشناس هاش کلی پیام اومده بود که هم‌سن و سال های خودمون هم هنوز دچار این مشکلن منم خیلی مشکل داشتم با این چادر و نماز و روزه و رفت و امدام با اینکه با کی دوست باشم با کی نباشم زمان زیادیم نمیگذره از وقتی که همه چیز درست شد من خیلی دعوا کردم خیلی بحث کردم خیلی چونه زدم وقتی همه جا شروع می‌کرد به تاریک شدن به من دو دیقه یه بار زنگ میزدن و باهام داد و بیداد میکردن مثلا بهم میگفتن ساعت ۹ خونه باش و تا نیم ساعت قبل زنگ میزدن بعد ساعت میشد ۹:۱ بابام میومد با کمربندش جلو در و تحدید می‌کرد داد میزد صورتش از جلو چشمام هنوزه که هنوزه محو نمیشه اینا همه برای ۱۷ سالگیمه وقتی بچه تر بودم کتک میخوردم از زیر در سم می‌ریخت تو اتاقم فقط بخاطر اینکه خونه ی مامانش نمیام و در اتاقم رو بستم یه سیمکارت میخواست برام بخره بهم گفت باید یه سوره ی خیلی بزرگ رو که الان اسمش هم یادم نیست رو حفظ کنم گفت اگه گوشی میخوای باید چادر سر کنی باید نماز بخونی گوشی من کلا نصف صفحش سیاه شده بود و برام نمیخرید و من مجبور بودم با همون کارام رو راه بندازم تنها جایی که میتونستم برم سر کوچه بود اون موقع یه تبلت داغون داشتم تو یه دروه از زمانی بچگی امنیت نداشتم و همیشه در حال چک شدن بودم وقتی تبلت رو میگرفتم دستم یه دو تا چشم میومد پشتم و چت و هر کاری که میکردم رو زیر نظر میگرفتن یادمه یه بار شب بود و من رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم چت میکردم حتی اومد کنارم خوابید و کله اش رو کرد تو تبلتم تختم یه نفره است خودش رو قشنگ بزور جا کرد و جای من و در حد یه وجب گذاشت که نصفه بیرون بود بعد از اون با کلی تلاش و گریه و پول جمع کردهای خودم خب بزار واضح تر بگم ماهیانه به من ۱۰۰ تومن میدادن و گوشی یدونه معمولیش ۴ تومن بود اون زمان من به بدبختی ۱ ملیون جمع کردم و هیچی نخریدم و اینم بگم ۱۰۰ تومن برای همه ی خرجامون بود و آخر سر با کلی خواهش و تمنا و گریه و همه همسنام گوشی دارن یه گوشی دو تومنی برام خرید و بابام بهم گفت نماز بخونم تا بخره منم خوب یاد گرفتم دروغ بگم گفتم میخونم اما از اون سال تا امسال حتی یه بارم رنگ نماز رو ندیدم نفرتم همیشه هست مخصوصا الان که دارم اینا رو مینویسم مامانم عاشق پسرشه خلاصه خیلی پسر دوسته شاید چندین برابر من دوسش داره میتونم اینو متوجه شم از محبت هایی که بهش میکنه از چیزایی که براش می‌خره از شرایطی که درکش میکنه و هواش رو داره از اون گیر هایی که به من میداد اما یدونه اش هم به اون نگفته میتونم بفهمم از کتک هایی که بخاطر اون خوردم میتونم بفهمم اینم بگم و دیگه بیشتر از این خودمو عذاب ندم بعد اینکه برام اون گوشی رو خریدن روز بعدش،اومد مامانم مدرسه و بهم گفت گوشیت و کجا گذاشتی میخوام چکش کنم فکرشو بکن بیای مدرسه و به دخترت اینو بگی واقعا خنده داره کاش راجب این چیزا حرف نمیزدم خیلی برام سخت بود راجب این همه چیز که برام اتفاق افتاده حرف بزنم اما اینا فقط یه بهشش بودن متاسفانه یا خوشبختانه من یادم میره معمولا خیلی از اتفاقات و فراموش میکنم دیگران چه بلایی دارن سرم میارن و من همچنان باهاشون خوب برخورد میکنم از این شخصیتم متنفرم از این فراموش کردن بلا هایی که سرم اوردن متنفرم فقط الان چون دوستم یه سری چیزا گفت برام یاد اوری خاطرات شد و گفتم باید به نویسیش تا یادت بمونه تو دقیقا کی هستی خلاصه که میخوام بگم من خیلی دست و پنجه نرم کردم هیچ وقت با سازشون نرقصیدم همیشه میدونستم لایق آزادی ام و براش عین چی جنگیدم الان که ۱۸ سالمه خیلی آزادی دارم جوریه که هیچ کدومشون هیچی نمیتونن بهم بگن آزادی کاملم رو احساس میکنم دارم برای این میگم احساس میکنم چون هنوز کامل ازش استفاده نکردم 

یه بار وقتی داداشم خیلی کوچیک بود من آخر دلستر رو خواستم با بطریش بخورم و اون موجود کوچولوی وحشتناک گریه کرد و گفت من میخوام من میخوام خب منم بچه بودم و خب طبیعتا من به یه بچه ی دیگه که همیشه از من بیشتر توجه و محبت می‌گرفت دلستر رو بهش نمی‌دادم اما خب اول و آخر زور بابام بیشتر از من بود و از من گرفت داد به اون و این خب اوکی و هیچی به بدترین شکل ممکن با نفرت و با قرمزی صورت و خشم داشت به یه بچه ای که دختره شه و هنوز سنش دو رقمی نشده نگا میکنه و دلسترش رو نوش جان میکنه اما تهش رو نگه داشت تا بپاشه به چشم من 

یه خاطره دیگه هم یادم اومد همه دور هم جمع شده بودیم با فامیلا و نمیدونم چی شد یدونه محکم خوابوند در گوشم و هنوزه که هنوزه احساس میکنم بعضی وقتا صدا های دور و برم قطع و وصل میشه 

یه چیز دیگه هم بگم یه ظرف داشتم روش عکس اردک بود و من بهش میگفتم ظرف جوجویی ازش یه قاشق و یه بشقاب فکر کنم مونده بود لیوانش پیاله اش همه چیش شکسته بود و فقط اون بشقاب ازش مونده بود و سر یه بحث نمیدونم سر داداشم بود یا نه اما اونو جلو چشمام برداشت و کوبیدش به زمین یادمه تیکه تیکه هاش رو از زمین بر می‌داشتم و بهش نگا میکردم و فقط گریه میکردم اونم هار هار بهم می‌خندید 

ولی الان کجاست لنگ یه سلام منه یا لنگ اینه وقتی از سر کار اومد من فقط باهاش دو کلمه حرف بزنم میدونم آخه یکسره داره گلایه میکنه پیش مامانم صداشون رو از تو اتاقم می‌شنوم 

با داداشمم هم که فکر میکردم یه رابطه ی نزدیکی باهاش دارم وقتی الان بزرگ تر شده امروز باهاش دعوا کردم و من اومدم بهش کمک کنم و ریسه ای رو که خریده وصل کنم اما اون در عوض تشکر فقط بهم گفت از اتاقم برو بیرون و منم کل کارایی که براش کردم رو خراب کردم و بهش گفتم خودت وصلش کن و باز مادر گرامی رفت نازشو کشید ک من مقصر شدم مهم نیست اما باید یادم بمونه به این خانواده نه خدمت کنم و نه لطف باید یادم بمونه چه جوری باهاشون حرف بزنم و برخورد کنم 

این خانواده به من یاد داد هیچ چیزیم رد به دیگران نگم اما من به بعضیا یه سری چیزا رو میگم اما به بقیه واقعا هیچی نمیگم حتی به خودشون 

بهم یاد دادن اعتماد نکنم مخصوصا به خودشون 

من هر کاری بخوام بکنم هیج وقت نمیام برا اونا تعریف کنم و باهاشون احساس راحتی کنم به جز وقتایی که همه چیز یادم میره اما باز مرز های خودمو دارم چون بهم یاد دادن دروغ بگم و همیشه احساس کمبود اعتماد بنفس داشتم 

چون حتی مدرسه ای که منو فرستادن معلم بهم گفت این شوته و یه بار بهم گفتن این مثل گوسفند میمونه و هیچ حرفی نمیزنه 

اما الان میدونم تو حرف زدن استادم حتی میتونم سمینار برگزار کنم 

و بهتر از همشون اطلاعات دارم 

اشتباه نکنید منم فاقد علم و دانشم فاقد پختگی و کمالم که بخوام راجب هر چیزی تو سمینار حرف بزنم اما منظورم اینه درسته بیشتر وقتا ساکتم اما به جا حرف میزنم و به دیگران تو جمع فوش نمیدم یا وقتی یه نقاشی میکشن نمیگم خودت نکشیدی یا یه انشا می‌نويسن نمیگم خودت ننوشتی اما تکلّمم هم مشکلی نداره به وقتش پر حرف ترین آدم دنیا هم هستم و میتونم یه کارشناس بشم 😄😄

خب یکم زیادی فکر کنم حرف زدم و حال خودن رو بیخود بد کردم این عکسو دیشب گرفتم اما باز همون صحنه رو امشب تکرار میکنم و میرم فیلم یوتوب میبینم تا نخوام به این چیزا فکر کنم 

اولین عکسیه که میخوام تقریبا از نصف خودم بزارم 😂