همین الان از بیرون رسیدم خونه ساعت ۱:۶دقیقه 

نمیدونم چه حسیه که تو سرم پر از سوال بود اما 

کلمه ای برای گفتن پیدا نمیکردم و فقط منتظر بودم 

فقط منتظرم میدونم الان کسی از من توقعی نداره 

حتی خودمم از خودم  تو این ساعت توقعی از خودم 

ندارم اما سوالات نشخوار ذهنیم شدن باید یه جا تمومش 

کنم باید یه جا شروعش کنم جایی که هر سوالی اومد تو ذهنم 

بپرسم و شروع شه و جایی که دیگه هر سوالی رو وارد مغزم نکنم 

اما میدونی بعضی وقتا تو یه سوالایی داری از طرف اما اون تو شرایطی 

نیست که جوابتو بده اون موقع چی اون موقع چیکار کنم 

بپرسم یا نه میدونم بپرسم هم جواب مورد نظرمو نمیگیرم 

اما یه جا یاداشتش میکنم و بعدا میپرسم تازه فکر کنم تا اون 

موقع شاید یا جوابش رو فهمیدم شایدم چیزی رو خواستم که اضافه

کنم نمیدونم این روش درسته یا نه اما فعلا دارم به این روش پیش 

میرم امیدوارم فردا روز خوبی باشه و جواب سوالام رو بگیرم 

امشب ماه خیلی خوشگل بود ....

حیف عکسی که ازش گرفتم تار شد و هیچی معلوم نیست 

کاش یاد بگیرم حرفام یادم نره احساس میکنم

چیزای بیشتری برا گفتن داشتم ....