بهم گلوله میزنن من از تو تیر جوانه ی گل پیدا میکنم

 

 

روی سرم بارانی از سنگ و اسید میبارد اما من از انها کلبه ای وسط ونوس میسازم 

ااااادم هااا 

ادم ها 

نقش تیغ را برایم دارند روی بدنم خط میندازند شاه رگم رو میزنن من رو میکشند اما من لبخند میزنم و از توی مرگ خواب را پیدا میکنم از تو ناامیدی کلمه ی امید را پیدا میکنم به بال های شکسته ام زنجیر وصل کردن و در قفس زندانی ام کردن 

اما با بال های شکسته ام پرواز میکنم 

مرقصم ...

میخندم ....

لمس میکنم و عشق میورزم 

اما الان نیاز به یه خواب عمیق دارم 

احساس خستگی دارم دیگر قهوه و قرص حالم رو خوب نمیکنن دیگر توان حرف زدن ندارم 

فقط فرار میکنم از خودم از این منه نیمه جان از این کسی که نمیدونم کیست فرار میکنم 

حتی از ادم ها هم فرار میکنم ادم هایی که زیبا میدیدمشون فرار میکنم 

اتاقم بدنم ادم ها همه برام سنگینی میکنن 

فضای توی درونم 

فضای توی خونه همه نفسم رو بند میاره مثل لاک پشتی شدم که خونش براش سنگینی میکنه و دوان دوان به سمت اقیانوسی میره که با اشکاش درستش کرده باید توش شنا کنه شنایی که براش تو زندگیش تا الان رنگی نداشته قلمو هاش رو باید برداره یاد بگیره رنگ کردنو باید تند تند از گودال خودم و بکشونم بیرون و به سمت دریا با تموم سرعتم برم جایی که خودم با اشکام ساختمش اما چاره ی دیگه ای هم ندارم اگه نرم غذای مرغای دریایی میشم از زندگی کردن محروم میشم ...

شاید زندگی تو اب قشنگ تر از زندگی بایه لحظه مرگ باشه ...

شاید باید تو ترسام غرق بشم تا معنی نترسیدن رو بفهمم...

شایدمممم.....

نمیدونم....