تو ذهنم همه چیز رو برات تعریف میکنم تا قبل اینکه ببینمت تو ذهنم برات نقشه ها دارم که چیکار کنم و چیکار نکنم از کدوم شرایط برات حرف بزنم کدوم اتفاق رو برات تعریف کنم چه جوری سر به سرت بزارم اما نمیدونم چرا وقتی میبینمت سکوت کل وجودم رو فرا میگیره در کنارت لال ترین آدم میشمحرف زدن و زبون مادریمیادم میره و یادم میره میخواستم چیا بهت بگم صدات از چی ساخته شده تا حرف میزنی آروم میشم و همه چیز هایی که برا دعوا میخواستم بهت بگم رو یادم میره حرفات از جنس چین که انقدر آرومم میکنه و تو نباشی دوباره قلبم شروع به تپیدن میکنه اما تا تو میای و صدات رو می‌شنوم انگار درمان میشم انگار روحم تسکین پیدا میکنه 

وجودت از چیه 

چرا همچنان نمیتونم باورت کنم 

چرا 

از طبقه پایین هم صدای سنتور زدن دختر همسایه رو می‌شنوم روحم رو قل قلک میده