قلبم بوم بوم تند میزنه
دستانم توان نگهداری قلم رو نداره به شدت میلرزه
(برگردیم به گذشته )
یادمه زمانی رزمی کار میکردم نینجایی بودم برا خودم هفت صبح پامیشدم اولین نفر تو باشگاه بودم شبا به عشق ورزش خوابم نمیبرد و روزا به شوقش زودتر از خواب میپریدم اون زمانا من خیلی اعتماد بنفس زیادی داشتم یکی از آدمای الهام بخش زندگیم مربیم همون سنسیم بود سنسی همون مربی خودمون میشه همه کار میکردم انقدر علاقه داشتم به اون مکان که هیچیش یادم نمیرفت برا همون سنسیم هر موقع میخواست چیری یادش بمونه به من میگفت منم عشق میکردم مثل الان نبود که حافظه ام بشه حافظه ی ماهی
علاقه ام منو به پرواز در آورد باعث شد همیشه سعی کنم از سنسیم الهام بگیرم بهم یاد داد میتونم بهش اعتماد کنم باهاش حرف بزنم اما چه حیف آدمای خوب میرن یا با مهاجرتشون یا با مرگشون ولی رفتنشون جوری نیست که قلب آدمو حبس کنه اتفاقا آزاد و رهاست نمیدونم چرا رفتی سنسی عزیزم اما روح منم با خودت بردی اما همیشه تو قلبم میمونی امیدوارم حداقل بیرون از ایران جات خوب باشه
الان که نیستی میترسم میترسم از ادم هایی شبیه پدرم من به عشق این رفتم رزمی که قوی باشم جلوی ادمایی مثل پدرم به ایستم
اما نشد ...
روز به روز صدای پدرم بلند تر غرش هایی بی جا تر
و قلب بیمار من ضعیف تر و تپش هایش بیشتر و بیشتر
ایکاش بودی من تازه داشتم کمر بند قرمزم را میبستم
ایکاش بودی و یکی شبیه خودت از من میساختی
ایکاش بودی و من ترسویی وجود نداشت
یک دلوین پر قدرت،شجاعت، مستقلی، وجود داشت که کز نمیکرد کنج اتاق و از غرش های یه نر خر فرار کند و به خود بلرزد
اینا منو اذیت میکنن
منو از بیرون میکشن خونه هزاران بار به من زنگ میزنن که بیام خونه و دعواهای نازنینشون رو تماشا کنم من نمیخوام فیلم ببینم من نمیخوام بیام سینما خانوادگی ولم کنید
لطفا دست از سرم بردارید