۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

دخترکی از جنس سبز

یه گل پژمرده بودم 

تموم برگام و گلام ریخته بود تو خاک گلدونم 

ساقم سست شده بود و خم به کمر آورده بود 

رنگ سبزمم به قهوه‌ای خیلی تیره تبدیل شده بود 

ریشه هام مقاومت نداشتن نازک و ضعیف کم رنگ بودن 

سعی کردم ریشه هام رو قوی کنم اما فایده نداشت 

گل و برگ هایم دیگر خشک شده بودند و کف خاک گلدونم کپک زده بودن 

هیچ امیدی به زنده بودن نیست 

من میمیرم وسال ها دفعن میشوم 

تو همین ناامیدی و خاکسپاری نوری دیدم نوری از جنس امید 

دستی دیدم دستی از جنس محبت 

محبتی دیدم محبتی برا ورزیدن عشق 

دیگر دفن نشدم در خاک جدیدی دوباره آروم آروم شکوفا شدم 

برگان و شکوفه های جدیدی از رنگ زندگی جونه زدم 

بویی از بهار به مردم جهانم نشون دادم 

دخترک شاد دوباره داشت درونم جونه می‌کرد 

اما باز مرد ...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    یازده لبخند ۱۴۰۱

    امسال سالی بود که بزرگ ترین تجربه ی زندگیم رو تجربه کردم اتفاقی برام افتاد که اصلا فکرش رو نمیکردم غمگین بودم خوشحال بودم با افسردگی ولی زندگی کردم 

    بهتر خودم رو شناختم فهمیدم دقیقا کی هستم و چه ضعف هایی دارم الان که دارم فکر میکنم بیشتر رو ضعفام کار کردم تا بشناسمشون به نقطه قوتام توجهی نکردم امسال به اونم توجه میکنم 

    سال سختیه برام کنکور هم دارم اما امیدوارم چیزی که میخوام رو بدست بیارم ....

     

    ۱)از یه تجربه ی سخت کشیدم بیرون و خودم رو به عادت کردن به اون موضوع وقف دادم (با کمک سوفیل )

    ۲)با سوفیل آشنا شدم 

    ۳)جاهایی رفتم با سوفیل که تو زندگیم ندیدم 

    ۴)دوستم مهتاب رو گذاشتم کنار و حالم یه دنیا عوض شد 

    ۵)دوستای جدید پیدا کردم کیانا وحنانه (خوشحالم از اینکه با شما دوستم )

    ۶)اتاق فرار رو برای اولین بار با کیانا و خواهرش و دوستاش تجربه کردم 

    ۷)یه مسافرت رفتم بهترین مسافرت عمرم بود بهترین بود حتی همبن الانشم بهم خوشمیگذره بهش فکر میکنم 😄

    ۸)شبا بیرون از خونه تا هر ساعتی بخوام میمونم 

    ۹)۱۸ سالم شد

    ۱۰)کنسرت رو برا اولین بار دوبار تجربه کردم 

    ۱۱)شب تولدم واقعا خوشگذشت 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱

    درد

    اینجا رو یه دوستی بهم معرفی کرد که راجبش یه چیزایی تو همین جا هم نوشتم و زیاد خوشش نیمد و باهاش موافق نبود منم قطعی نگفتم که اون این جوریه فقط حدس و نظریه های خودم رو نوشتم نمیدونم چی شد که یهو اومدی تو ذهنم حنانه ی عزیزم اووو ببخشید تو از این کلمه ی عزیزم خوشت نمیاد باشه حنانه ی عزیزم دیگه بهت نمیگم عزیزم 😂😅

    اما اینو بدون کسایی که برام مهمن راجبشون مینویسم یا باید خیلی مهم باشی یا باید آدم سمی زندگیم باشی تو برام مهمی خواستم اینو بهت بگم با اینکه میدونم ممکنه صد سال سیاه هم اینجا رو نبینی اما مینویسم مهم نیست ببینی یا نه مهم اینه که الان تو یاد منی و خواستم اینا رو بهت بگم یا در واقعه اینجا برات بنویسم 

    این روزا فکرم شدیدن درگیره میدونم باید چیکار کنم میدونم باید برم پیش یه تراپیست میدونم بعضی جاها باید چه واکنشی نشون بدم اما آنقدر خستم که توانش رو ندارم انقدر فکر کردم دیگه توان حرف زدن هم ندارم توان زنده بودن ندارم انقدر خستم که نمیتونم تو یه شرایط درست برخورد کنم فقط دارم از تنم از بدن بی جونم فرار میکنم کاش یکم آرامش درونم زنده شه یکم قدرت مند تر بشم یه سروم از گل های بابونه با عطر آرامش یه سروم گل های رز با بوی قدرت به خودم تزریق کنم 

    حالا که دارم مینویسم بزار از بچه های کلاسمون هم که خیلی وقت بود میخواستم راجبش بنویسم بگم ....

    خب ننه بگم برات که 😅 من اصلا با اینها راحت نیستم انگار وقتی میرم مدرسه یه بار سنگینی گذاشتن رو دوشم که باید بکشمش مثل یه لاک‌پشت میشم که مدرسه خونه ی دومشه تو جمع هاشون نمیتونم برم برام حس مرگ و سرد بودن و سنگینی داره که حتی این باعث میشه نتونم باهاشون حرف بزنم انگار من تو یه دنیای دیگم و اونا هم تو یه دنیای دیگه وقتی میرم مدرسه انگار خودم نیستم روحم پرواز میکنه و میره و این منم که میمونم با جسمی که دیگه اراده ای نداره و تبدیل به یه ربات سخن گو میشه فضای مدرسه بوی سردخونه رو میده که منم توش نیمه جونم برا همین اصلا برام مهم نیست چه شکلی میرم مدرسه از خواب بیدار میشم و میرم سر قبرم یعنی سر میزم همین .‌‌‌‌... گاهی وقتا از شب قبل موهام رو میبافتم که صبح مجبور نشم موهام رو باز کنم و شونه کنم در حالی که بچه ها بهترین لباساشون انگشتراشون و آرایش و اینا میکنن و مدل موهاشون رو درست میکنن و میان مدرسه بخاطر همین احساس میکنم تو یه دنیای دیگم وقتی معلم حرف میزنه شروع به درس دادن میکنه دلم میخواد مغزمو بکوبم تو دیوار تا بترکه انقدر که نمیتونم بفهممش آدم میخواد یه چیز جدید یاد بگیره بهتره مغزشو با چیزای خوب و مفید پر کنه نه با کاه وقت وقتی حواسم به معلم جلب میشه که حرف غیر درسی بزنه 😄 آره ننه دیگه ماجرای منم تو مدرسه این جوریه از بیکاری هم خیلی بدم میاد یعنی نمیتونم یه جا بیکار بشینم تو مدرسه هم خب به درس گوش نمیکنم و بیکارم پس یا میرم کتاب میخونم و نکته برداری میکنم یا رفتارم و تو شرایط مختلف تحلیل میکنم تا بهتر عمل کنم یا اینکه اهنگ گوش می‌کنم و سرم و میزارم رو میز دیگه از مدرسه نمیدونم چی بگم اما شاید عجیب باشه با هم‌سن و سالام نمیتونم صحبت کنم اما یه دفعه دیدی رفتم با معاون و معلم هم صحبت شدم که از نظر خیلیا شاید قشنگ نیاد و یه کار مسخره گوشت تلخانه بنظر برسه اما خب اینم منم دیگه نمیخوام که برم هندونه زیر بقلشون بزارم که فقط میخوام حرفای معمولی یا شایدم فلسفی باهاشون بزنم و راجب زندگی بهشون بگم و دیدگاهشون رو بشنوم 

    دوستای کمی دارم تو مدرسه اما اگه باهاشون اوکی باشم مدرسه یکم از حالت سردخونه ای برام درمیاد فقط یکم اما اگه باهمون دوستا بیرون قرار بزارم خیلی خوش میگذره 

    از خانواده ی عزیزمم یکم میخوام بگم 

    از مادرم میخوام اول شروع کنم مامانم واقعا آدم خوبیه فقط یکم حساس و منفی بافه زود سر هیچی نگران میشه و استرس میگیره اما در کل مامان خوبیه 

    حالا از داداشم میخوام بگم اخلاقای رو مخ تا دلت بخواد داره اما ته قلبش مهربونه دوسش دارم اما خب رو مخ بودنش چیزی رو عوض نمیکنه 

    خب پدرم احساس میکنم کلمه پدر برازندش نیست و خیلی حلال زاده است تا اسمش اومد کلید انداخت و اومد تو خیلی کار میکنه اما خب از پولاش چیز زیادی به من نمیرسه و میگه من برا شما کار میکنم اما بهتون نمیدم 🤣

    از اخلاقش نگم براتون که چقدر افتضاح و تعصبی رو مذهب شه 

    فکر میکنه عقل کله و همه عقب افتاده ی عالمن 

    آره خلاصه نه مهر پدرانش هست نه پول پدرانه اش نه اخلاق درست حسابی داره دست بزن هم داره حالم ازش بهم میخوره وقتی میبینمش میخوام بالا بیارم ازش متنفرم 

    چند باز هم میخواست قاتلم بشه اما مامانم نجاتم داد فرشته ی نجاتم شد 

    آره خلاصه مامان عزیزم اینا رو برای تو مینویسم ممنونم که هستی حتی با اخلاقای بدت و حتی با اینکه منو آوردی به این سگ دونی شاید دوست داشته باشم....

    یه حسی بین دوست داشتن و نداشتن تو من برای انسان ها هست 

    از اونجایی که کمال‌گرا ام .....

    خیلی چیزای دیگه از خانوادهم هست اما یادم نیست که بخوام تعریفش کنم و شاید اگه برا تعریف چیزی باشه خیلی طولانی بشه 

    پایان 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱

    غرق شدن در اقیانوس افکار

    نیاز دارم افسرده باشم مدتی غمگین باشم با وجود افسردگی از چیزی که ساختم از خودم فرار کنم و به خودم بگم از چیزی که ساختی متنفرم نیاز دارم برای مدتی غرق شم در اقیانوسی که با افکارم پر شده توی اقیانوس یه گوشه مثل بابای پونیو یه خونه بسازم و همون جا کنار افکارم زندگی کنم همون جا بگذرونم نمیدونم قراره کی دوباره بیام روی خشکی اما نیاز دارم مدتی از آدما دور شم با آدمایی که باهاشون نمی‌سازم ازشون دور میشم و هی میپیچونمشون هر دفعه همین مراسمه امروز هم همین کار رو کردم شاید حالم این جوری تو اقیانوس افکارم بهتر باشه ..‌‌‌‌‌..

    نمیدونم¿¡

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]