ته قلبم میگه اعتماد کن مغزم میگه اعتماد نکن نمیدونم چیکار کنم حسام هیچ وقت بهم دروغ نمیگن اما حکم منطق چی پس تکلیف اون چی میشه " نمیدونم واقعا نمیدونم دارم چیکار میکنم و نمیدونم چیکار کنم باید از یه سری قانون قوانین ها بگذرم باید عقایدم رو رشد بدم آدما رو بهتر درک کنم باید بدونم ممکنه یه روز حالشون انقدر بد باشه که بخوان بیان برینن بهم باید یه سری چیزا برام فرهنگ سازی شه اما واقعا کار درستیه ؟؟ از قوانین روابط بگذرم و به عمقش نگاه کنم ؟؟واقعا باید این کار رو انجام بدم ؟؟تو سرم پر از سواله نمیدونم درسته یا نه ولی یه سری چیزا تو این چند وقت برام اتفاق افتاد که بتونم با آدما راحت تر کنار بیام شاید اتفاقات کوچیکی افتاده باشه اما شاید بتونم تو روابط بزرگ تر ازش الگو بگیرم ؟؟
یعنی کارم درسته؟؟ یعنی اشتباه نمیکنم ؟؟الان یه حس تغییر ناگهانی تو وجودمه که با شادی زیاد و پرخاشگری شدید واکنش نشون داد همش در عرض چند دیقه گاهی وقتا از خودم میپرسم تو واقعا کی هستی ^ یا اینکه مثلا نمیدونم چرا انقدر همه چیز زود یادم میره آها یا اینکه بعضی وقتا به خودم لغب میدم میگم تو یه پارانوئیدی وسواسی مضطرب بدبختی آره...بعد میام فکر میکنم میگم آیا من واقعا شخصیتم اینه ؟؟؟یا دارم خودمو بخاطر یه سری چیزا که توش اطلاعی ندارم قضاوت میکنم نمیدونم یا میگم تو یه مودی هستی متوجه ای
الان که دارم اینا رو مینویسم تو شک شدیدی قرار دارم یه شک بسیار بسیار شدید
باید مفهوم زندگی و زنده بودن و زندگی کردن رو بفهمم
باید مفهوم وجود خودمو بفهمم
نور قلبم احساس میکنم باز در حال روشن شدنه اما چشمک میزنه بهم و اتصالی داره هنوز اونقدرا محکم و پایبند نشده شاید بخاطر اینه که تازه اول راهه باید فرصت بدم بهش تا با شرایط جدید سازگار بشه
خیلی عجیبه یه زمانی باید با منطقم تصمیم میگرفتم الان باید باقلبم این کار رو بکنم اعتماد به ادما باید قلبی باشه فکر کنم