ساعت ۳:۱۶دقیقه
الان که دارم اینا رو مینویسم جز صدای آتیش تو بخاری چیزی نمیشنوم
الان که لب به سخن شدم چیزی برای گفتن پیدا نمیکنم نمیدانم نمیدانم از کجا بگویم وبه کجا تمامش کنم فقط یه خستگی تو وجودم لمس میکنم احساس افسردگی دارم چیزی آنچنان خوشحالم نمیکند و چیزی انقدر غمگینم نمیکند جز یه چیز
احساساتم در حال کنترل کردن من هستن اونا همیشه منو افسرده و غمگین میکنن باعث میشن دنبال کابوسام هی بدوم و به هیچ مقصدی نرسم و احساس کنم دقیقا در نقطه ی امنم قرار دارم و خوشحال باشم و از آن طرف هم غمگین از آن طرف احساس میکنم دارم به خودم لطف میکنم و از خودم دفاع میکنم اما خودم با خودم در جنگم خودم خودم را تیکه پاره کردم کاش میتوانستم کمی بالغانه تر برخورد کنم در این چند روز حرفی برای ارائه پیدا نکردم خودم نمیدونستم با خودم چند چندم نمیدونستم این منم که راست میگه یا کسایی که در گوش هایم فریاد میزنند حقیقت را میگویند اما راست یا غلطی وجود نداشت احساسات و شرایط متفاوت وجود داشت که هیچ کس شرایط اون یکی رو درک نمیکرد هیچ کس متوجه حرف و احساس طرف مقابلش نمیشد به نتیجه ای رسیدم در این چند روز اگه حالم بده به این معنیه که دارم یه جای کار رو اشتباه میرم
پس بهتره آروم باشم دنبال راه حل باشم نه که فقط دنبال حال بد بدوم و بدوم بدوم و به هیچ مقصد پایان پذیری نرسم تا حالا نشده بگن خب بیام برای وبلاگ چیزی بنویسم نه نشده فقط هر موقع احساس کنم نیاز به صحبت در اینجا رو دارم میام و مینویسم و مینویسم
این پستم یکم چرت شد اگه اذیت میشید نیازی نیست تا آخر بخونید
امروز تو یه جمع شلوغ بودم بدجور سرم درد میکنه
و امتحان عربی دارم و لای کتاب هم باز نکردم احساس بیخیالی نسبت به امتحان ها دوباره وجودم رو با خودش پر کرد و دوباره لای کتاب باز نکردن ها مغزم رو در جا و درسته قورت داد .
نمیدونم چرا همیشه احساس ناکافی بودن دارم تو نوشتنم تو حرف زدنم تد ارتباط برقرار کردنم با آدما تو طرز بیانم صحبت کردنم و حتی درس خوندنم تیپم شخصیتم و بالغانه یا نابالغانه رفتار کردنم همیشه احساس ناکافی بودن و کم ارزش بودن نسبت به خودم رو دارم من یه فرد کمالگرا هستم
غمگینم برای ناکافی بودنم
غمگینم برای اینکه الان چرا وجود دارم
غمگینم از کسی که الان هست و کسی که میتوانست باشد
غمگینم از اینکه با خودم در جنگم و این را نقطه ی قوت خودم میدانم
غمگینم از اینکه دیگران را عامل ناراحتی خودم میدانم شاید هم باشند اما بیشتر خودمم که با خودم جنگ میکنم
غمگینم که نمیدانم دقیقا که هستم و چیکار دارم میکنم
غمگینم از این که دنبال کابوس غم میدوم و اون ها رو فقط بخاطر حفاظت از خودم به سمت خودم میکشم تا از چیزی که نمیدونم هست یا نه پیشگیری کنم
من از دست خودم بدجور اعصبی و ناراحتم
تو این مدت فقط ستاره هایم روشن میشد و من غمگین میماندم