دلم میخواد بزنم رو حالت استوپ بگم بسته دیگه دیگه خستم یکم صبر کن یکم بهم فرصت بده زندگی بیخود بزار به خودم بیام بزار یکم استراحت کنم بزار اشکامو پاک کنم یکم بهم فرصت زندگی کردن بده دلم میخواد فقط آروم زندگی کنم همین چیز زیادیه ؟چیز زیادی میخوام ؟
دیگه نمیتونم چقدر به فکر این باشم که کیو با چه حرفی ناراحت نکنم کیو با کدوم حرفم فراری میدم خسته میکنم منم خودم خستم خب خستم گریه و گریه و گریه
اشکام بند نمیان صفحه رو تار میبینم
داغونم داغونمممم
میخوام فریاد بزنم که داغونممممم
خیلی بده که آدم یه دوست رو بخاطر یه حرف اشتباه از دست بده
اونم من که اصلا حواسم نیست چی میگم و با چه لحنی میگم
* وی یاد خاطراتش می افتد و اشک می‌ریزد *
میدونی؟ من یه عمر همینطوری زندگی کردم . شاید اندازه عمرت زدم تو سر خودم، هی خودمو تحقیر کردم سر هر موضوعی . چون سر یه جمله ی لعنتی که حتی دروغ هم بود اولین رابطه زندگیمو بعد 7 سال از دست دادم و تا امروز نتونستم وارد هیچ رابطه ای بشم و خودمو کردم تو قرنطینه شدید . همیشه از طرف پدرم تحقیر میشدم و کتک میخوردم حتی جلوی دوستام .
اما میدونی ؟ از چند سال پیش به نجوم و پیدایش جهان و اینا علاقه شدید پیدا کردم . یکم که توش خودمو غرق کردم دیدم ما آدما واقعاا هییییییییچی نیستیم . خیلیا میگن یه ذره ایم تو ذرات اما همونم نیستیم . کل کهکشان ما حتی از یه ذره کوچیکتره تو هستی چ برسه ما که توشیم ! از اون روز فهمیدم زندگی همش شر و ور و به درد نخوره . خیلی زودتر از اونی که فکر کنی میمیری. بعدشم هیچ گهی نیست . سعی کردم حداقلش اون طوری که دوست دارم زندگی کنم . درسته دارم با حداقلا زندگی میکنم . اما انتظاراتمو آوردم پایین چون من آدمی نیستم که 40 سال زحمت بکشم به شرایط خوب برسم که تو 50 سالگی بخوام عشق زندگیمو ببرم. پس سعی کردم حداقل علایق کوچیکی که داشتمو بهشون رسیدم و سعی کردم ازشون لذت ببرم .. سخت بود ولی شد .
راستی اورثینک کردن به هییییییچ دردی نمیخوره . هیییییییییچ سودی نداره برات. اینا نصیحت نیستا دلوین. اینا تجربه های یه آدمه که خیلی مدل زندگیش نزدیک بوده بهت و فکارشم همینطوری مازوخیستی بوده ...
ببخشید بابت این مدت من مادرم عمل داشت کلا بیمارستان بودم . گوشیمم خراب شده بود . میبینمت بیشتر حرف میزنیم .
راستی.. ماجرایی که گفتم سره یه جمله از بین رفت از همین وبلاگ نویسی لعنتی شروع شد . من یه زمانی نویسنده خوبی بودم . نزدیک 9 جلد کتاب نوشتم که البته هیچوقت چاپ نشد . چون پولشو نداشتم و وقتی هم یه اسپانسر پیدا شد روز قبلی که قرار بود بریم برا کارای چاپ طرف تصادف کرد و فوت کرد ... بگذریم . من یه وبلاگ داشتم و طرف نویسنده وبلاگم بود .. اینارو گفتم که بدونی وقتی میگم میتونم درکت کنم مثل همه نیست که تا میگی من مشکل دارم طرف هر کاری میکنه که بگه من از تو بدبخت ترم . نه اینطوری نیست . دلم برات تنگ شده . دلم برا خودم تنگ شده....دلم برا زمانی که هر روز یا نقاشی میکشیدم یا یه فصل از کتابمو مینوشتم تنگ شده ... حتی دلم برا کتک خوردن از بابام که الان دیگه پیشمون نیست تنگ شده . وبلاگت اشکمو در آورد شدید . اما بیخیال . life is so Cruel ..
