نمیدانم
نمیدانم کلماتم را چگونه کنار هم بچینم
نمیدانم قلبم به دستانم چه میگوید
که همانندی پیرزنی بی خانمان که در سرمای زمستان به خود پیچیده است میلرزد
فقط میدانم دستانم توان این حجم از احساسات را ندارد نمیتواند احساساتی که قلبم از تمام وجودم میگوید را بنویسد
دستانم بهحق حق های کودکانه افتاده است و فقط میشنود و گوش میسپرد به حرف های نگفته که به اشک سرازیر شده است به دردهای جماعتی که به زخم ختم شده است اما باید دانست زخم ها مکانی هستند که روشنی از آن عبور میکند پس آرام باش دوست من مثل صدای موج های دریا که هر موج روح بشر را به آرامی نوازش میکند
یه متن از سن ۱۶ سالگیم
اولین متنم