۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

نور قلبم

ته قلبم میگه اعتماد کن مغزم میگه اعتماد نکن نمیدونم چیکار کنم حسام هیچ وقت بهم دروغ نمیگن اما حکم منطق چی پس تکلیف اون چی میشه " نمیدونم واقعا نمیدونم دارم چیکار میکنم و نمیدونم چیکار کنم باید از یه سری قانون قوانین ها بگذرم باید عقایدم رو رشد بدم آدما رو بهتر درک کنم باید بدونم ممکنه یه روز حالشون انقدر بد باشه که بخوان بیان برینن بهم باید یه سری چیزا برام فرهنگ سازی شه اما واقعا کار درستیه ؟؟ از قوانین روابط بگذرم و به عمقش نگاه کنم ؟؟واقعا باید این کار رو انجام بدم ؟؟تو سرم پر از سواله نمیدونم درسته یا نه ولی یه سری چیزا تو این چند وقت برام اتفاق افتاد که بتونم با آدما راحت تر کنار بیام شاید اتفاقات کوچیکی افتاده باشه اما شاید بتونم تو روابط بزرگ تر ازش الگو بگیرم ؟؟

یعنی کارم درسته؟؟ یعنی اشتباه نمیکنم ؟؟الان یه حس تغییر ناگهانی تو وجودمه که با شادی زیاد و پرخاشگری شدید واکنش نشون داد همش در عرض چند دیقه گاهی وقتا از خودم میپرسم تو واقعا کی هستی ^ یا اینکه مثلا نمیدونم چرا انقدر همه چیز زود یادم میره آها یا اینکه بعضی وقتا به خودم لغب میدم میگم تو یه پارانوئیدی وسواسی مضطرب بدبختی آره...بعد میام فکر میکنم میگم آیا من واقعا شخصیتم اینه ؟؟؟یا دارم خودمو بخاطر یه سری چیزا که توش اطلاعی ندارم قضاوت میکنم نمیدونم یا میگم تو یه مودی هستی متوجه ای 

الان که دارم اینا رو مینویسم تو شک شدیدی قرار دارم یه شک بسیار بسیار شدید 

باید مفهوم زندگی و زنده بودن و زندگی کردن رو بفهمم 

باید مفهوم وجود خودمو بفهمم 

نور قلبم احساس میکنم باز در حال روشن شدنه اما چشمک میزنه بهم و اتصالی داره هنوز اونقدرا محکم و پایبند نشده شاید بخاطر اینه که تازه اول راهه باید فرصت بدم بهش تا با شرایط جدید سازگار بشه 

خیلی عجیبه یه زمانی باید با منطقم تصمیم میگرفتم الان باید باقلبم این کار رو بکنم اعتماد به ادما باید قلبی باشه فکر کنم 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱

    رفتنی شدی توهم ...

    رو تخت لش کردم اما نه تخت خودم 

    دوست دارم چشمام رو ببندم و با چشم های بسته بنویسم اما حیف ....

    دوست دارم خاص بنویسم جوری که واقعا به سبک منه و هر متنم رو بهتر از قبل کنم اما حیف که کلماتم باهم مخلوط می‌شوند و به اش شعله قلم کار تبدیل می‌شود 

    همه چیز به طرز عجیبی پیچیده شد امروز امتحان نداشتیم و من به عشق یه معلم رفتم مدرسه اما با صحنه ی بدی مواج شدم معلم مثل امواج وحشیانه ای به سرعت وارد کلاس شد وقتی دیدمش تموم اجزای بدنم به لرزه در اومد شک شدیدی بهم وارد شد یعنی این معلم چه جور معلمی میتونست باشه وقتی شروع به صحبت کرد متوجه شدم او شتتت این دقیقا همون چیزیه که من نمیتونم تحملش کنم معلم زبانی که معلم جامعه شده خنده دار نیست 😅

    البته شاید بعضی معلما تو یه تخصص دیگه بهتر باشن بهتره قضاوت نکنم اما تا اینجا باید بگم مدل تدریسش به پای معلم قبلیمون نمیرسه ..

    معلومه دیگه هیچ چیز سرجاش نیست 

    تازه ادمایی که خوبن زود میرن قبلا هم گفتم تو هم رفتنی شدی و این معلم معمولی وارد کلاس ما شد و کلاسمون از زندانی که هست به سلول تبدیل شد....حیف 

    تا الان هر معلم و مربی خوبی که داشتم رفت و رفتنی شد ...

    باید راجب بچه های مدرسه هم بعدا بنویسم که چه احساسی نسبت بهشون دارم 

    حس عجیبیه

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    فریاد می‌کشد تنم

    صدای فریاد میاد ؟؟؟

    اما از کجا ؟؟

    چرا صداش انقدر نزدیکه؟؟

    گوش هایم سوت میکشند و قلبم امان از قلبم که خودش را به میله های زندان قلبم میکوبد آخ که درونم تک تک اجزای بدنم را دیوانه کرده است هر کدامشان یک سازی می‌زنند و یک جور بیمار هستند سرم را دارد با میخی سوراخ می‌کند دستانم را به ترس انداختند و به خود میلرزد افکارم دارد مغزم را درسته میجود و خام خام می‌خورد کاش بتوانم خودم را آرام کنم  

    کاش کمتر درگیر هر چیزی میشدم ...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۴ بهمن ۰۱
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]