بخوام منطقی باشم هیج چیزت به من نمیخوره اما مسئله اینه که من منطقی نیستم مثل تو نیستم من هنوز هر بار که میبینمت یه جوری میشم هر بار که یه حرف از تو میشنوم فکرم میره به گذشته ها که چقدر دوست داشتم الان دیگه نمیتونم مثل اون موقع دوست داشته باشم حتی دیگه نمیتونم قلبمم بدم بهت آخه تو با من بد کردی کنارم نموندی حساسیتم رو به نبودم ترجیح دادی اگه دوسم داشتی میموندی خودتم گفتی اشتباه کردی اما دیر شده واقعا برا بودن با همدیگه دیر شده هم اینکه من یه رابطه جدی تر رو با سوفیل شروع کردم هم اینکه تو دیگه برا من دیگه جایگاهی نداری عزیزم ولی همچنان قلبم یه جوری میشه تو اولین عشق زندگیم بودی اما احساساتمم کشتی دیگه نمیتونم مثل اون موقع شور و هیجان عشق داشته باشم انگار برا این کار هم زیادی پیر شدم هم خسته هیجانات نیست اما شاید دوست داشتنم عمق بیشتری داشته باشه نمیدونم شاید
شایدم هیچ ریشه ی خاصی نداره و این ندونستن داره عذابم میده کاش میدونستم و دیگه تو دلم وقتی میدیدمت نمیلرزید میدونم این لرزش عشق نیست از اون دلهره های شیرین از رو دوست داشتن اون جوری نیست
فقط نمیدونم ته دلم هنوز دوست دارم یا فقط یاد سختیا و گریه های گذشته میوفتم
به حرفام اینم اضافه میکنم که اون یه آدم منطقی هوله من نباید بهش هیچ وقت فکر کنم و نباید دوسش داشته باشم و این حس واقعی باشه نباید اینطور باشه
کاش یکی کمکم کنه ...