۸ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

تو هم قضاوتم میکنی بیان!؟"

هر چقدر که فکر کنی آدما رو قضاوت نمیکنی اما باز میکنی 

ما همیشه نمیتونیم احساس عواطف اون لحظه اون آدم رو درک کنیم 

چون ما تو ذهنش نیستیم چون ما تو وجودش نیستیم و حتی ممکنه هیچ وقت اون آدم دقیقا نگه چه احساسی داره مخفی کنه کتمان کنه یا حتی به نوع دیگه ای بیانش کنه ما هیچ وقت نمیتونیم تو هر چیزی صد درصدی باشیم 

میگیم قضاوت نمی‌کنیم اما میکنیم میگیم درک میکنیم اما واقعا نمیتونیم درک کنیم همیشه همه اتفاقات اون جوری که برا ما پیش اومده برا یه نفر دیگه هم با همون جزئیات ممکنه که پیش نیاد فقط یه اتفاق کلی باشه که شبیهش باشه 

میگیم بالغ شدیم اما نمیشیم هیچ بالغ بودنی مطلق نیست 

میدونی 

صددرصدی نیست و باز با این حال میگیم که ما آدم خوب و بالغی هستیم پس ای بشرها چرا شما بالغانه رفتار نمی‌کنید و همش بهونه میارید و نابالغانه رفتار میکنید 

حتی نمیخوایم بشنویم که طرف مقابل چی میخواد بگه 

اصلا داره چی میگه 

میخواد از تو حرفاش چه احساسی رو بیان کنه 

ما فقط درگیر یه سری قانون درست غلط شدیم که اگه طرف این رفتار رو نشون بده یعنی این  شکلیه  اگه فلان کار رو بکنه یعنی این جوریه 

بعضی از آدما تو ظاهرشون پر از الهام اند اما باطن امان از باطن 

من حتی نمیخوام بگم خودم آدم قضاوت گرایی نیستم هستم 

اما 

آدما باهام جوری حرف میزنن که دوست ندارن صدای منو بشنون 

به من میگن دوست دارن راجبش حرف بزنن و احساسات من رو بدونن 

اما تنها کاری میکنن گوش نکردنه 

از این بابت واقعا ازتون معذرت میخوام نمیتونستم تو این زمینه درکتون کنم پس دست به قلم شدم نمیخوام بگم همه ادما مثل حرفای منن 

ولی 

حداقل کسایی که من میشناسم همینن 

دوتا از دوستام همینن 

یا بهتره بگم دوتا از همکلاسیام 

امیدوارم این من نباشم که قضاوتتون کردم 

وگرنه تا چند وقتی به درونم میرم و از خودم متنفر میشم و چشمام رو رو این جهان و زیبایی هایی که میبینم میبندم 

راستی فردا یا شایدم درواقع امروز یه جورایی ساعت از ۱۲ گذشته پس میشه امروز باید برم با محیط کنکور آشنا شم باید ببینم این غولی که همیشه ازش میترسیدم اصلا چه شکلیه حتی من کنکور رو هم دارم قضاوت میکنم با اینکه ندیدمش ازش دیو ساختم هر چقدر هم بگن این دیوه من باید با چشمان خودم و با دستانم لمسش کنم و بعد راجبش اظهار نظر کنم وهیییی افسوس 

با این عکس میتونم خودم رو توصیف کنم 

 

وبا این آهنگ میتونم ببرمتون به جایی دور از زمین 

اووو حیف اینجا هم اهنگ های مرا قضاوت می‌کند 

اهنگ من از کارکتر های غیر مجاز نیست اون فقط یه 

موسیقی بی کلامه 

همین:(((((

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۳۰ دی ۰۱

    بیا با من تانگو برقص و بگذار باتو یکی شوم

     

    میخواهم جوری شرح دهم که انگار دوربینی درون اتاقم کار گذاشتند و شما بیننده ی آن هستید 

    دلوینم 

    از روی تخت بلند میشوم سرم آخ سرم به شدت درد می‌کند به شدت زیادی گیج می‌رود، جسم بی جانم را به تلو تلو خوردن می اندازد به سوی میز تحریر دوان دوان حرکت میکنم و قرص های صورتی ام را با یه حرکت بالا میندازم دفترم رو باز میکنم خودکار معروف بهم سلام می‌کند و خوشحال است از این که پس از مدت ها شروع به رقصیدن می‌کند با رقص کلماتی رو روی سنت کنار هم میچینم کلمات مانند دومینو کنار هم چیده می‌شود هر لحظه با یه اشتباه من ممکنه فرو بریزد و همه زحماتم رو به باد بسپارد،ای باد عزیز مراقب کلماتم و حروف دومینو ایم باش نمیدانم مقصد در ذهن کیست و کجا آن ها را بازگو میکنی یا چه ارتباط نزدیکی حرف هایم با حرف ها و دومینو های دیگری دارد شاید به هم متصل شوند شاید هم باعث شود دومینو یک جایی قطع شود و شروع به ضربه و امید و انگیزه و قدرت جدیدی داشته باشد ولی ای باد مراقب حرف هایم باش من با دلم مینویسم و با زبانم هرگز سخن نمی‌گویم تنها راه ارتباطیم با جهان نوشتن است میسپارمش به تو کلماتم را به رقص در آور با بارانی طوفانی با یه موج عظیمی از غم برای کلماتم پارتی باشکوهی برگزار کن زمان تغییر فرا رسیده است زمانی که دلوین نسخه دوم یا شاید هم سومی از خود به نمایش و تئاتر زندگی می‌فرستد زمان تغییر وقتی فرا برسد باید جشن باشکوهی از کلمات عادی و کلمات الهام دار برگزار شود 

    همه چیز پیچیده 

    همه چیز شگفت انگیز و هیجانی و در کنارش آرامشی به آرامی تانگو می‌رقصد 

    نسخه ای جدید با زاویه دیدی متفاوت از خودم به وجود خواهم آورد 

    امیدوارم هر چه با شتاب بیشتر نسخه عملی و فیزیکی دلوین جدید را تماشا کنم روی سنت و باهاش تانگو برقصم 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱

    تو این مدت فقط ستاره هایم روشن میشد و من غمگین می‌ماندم

    ساعت ۳:۱۶دقیقه 

    الان که دارم اینا رو مینویسم جز صدای آتیش تو بخاری چیزی نمیشنوم 

    الان که لب به سخن شدم چیزی برای گفتن پیدا نمیکنم نمیدانم نمیدانم از کجا بگویم وبه کجا تمامش کنم فقط یه خستگی تو وجودم لمس میکنم احساس افسردگی دارم چیزی آنچنان خوشحالم نمی‌کند و چیزی انقدر غمگینم نمیکند جز یه چیز

    احساساتم در حال کنترل کردن من هستن اونا همیشه منو افسرده و غمگین میکنن باعث میشن دنبال کابوسام هی بدوم و به هیچ مقصدی نرسم و احساس کنم دقیقا در نقطه ی امنم قرار دارم و خوشحال باشم و از آن طرف هم غمگین از آن طرف احساس میکنم دارم به خودم لطف میکنم و از خودم دفاع میکنم اما خودم با خودم در جنگم خودم خودم را تیکه پاره کردم کاش می‌توانستم کمی بالغانه تر برخورد کنم در این چند روز حرفی برای ارائه پیدا نکردم خودم نمیدونستم با خودم چند چندم نمیدونستم این منم که راست میگه یا کسایی که در گوش هایم فریاد میزنند حقیقت را می‌گویند اما راست یا غلطی وجود نداشت احساسات و شرایط متفاوت وجود داشت که هیچ کس شرایط اون یکی رو درک نمی‌کرد هیچ کس متوجه حرف و احساس طرف مقابلش نمیشد به نتیجه ای رسیدم در این چند روز اگه حالم بده به این معنیه که دارم یه جای کار رو اشتباه میرم 

    پس بهتره آروم باشم دنبال راه حل باشم نه که فقط دنبال حال بد بدوم و بدوم بدوم و به هیچ مقصد پایان پذیری نرسم تا حالا نشده بگن خب بیام برای وبلاگ چیزی بنویسم نه نشده فقط هر موقع احساس کنم نیاز به صحبت در اینجا رو دارم میام و مینویسم و مینویسم 

    این پستم یکم چرت شد اگه اذیت میشید نیازی نیست تا آخر بخونید 

    امروز تو یه جمع شلوغ بودم بدجور سرم درد میکنه 

    و امتحان عربی دارم و لای کتاب هم باز نکردم احساس بیخیالی نسبت به امتحان ها دوباره وجودم رو با خودش پر کرد و دوباره لای کتاب باز نکردن ها مغزم رو در جا و درسته قورت داد .

    نمیدونم چرا همیشه احساس ناکافی بودن دارم تو نوشتنم تو حرف زدنم تد ارتباط برقرار کردنم با آدما تو طرز بیانم صحبت کردنم و حتی درس خوندنم تیپم شخصیتم و بالغانه یا نابالغانه رفتار کردنم همیشه احساس ناکافی بودن و کم ارزش بودن نسبت به خودم رو دارم من یه فرد کمال‌گرا هستم

    غمگینم برای ناکافی بودنم 

    غمگینم برای اینکه الان چرا وجود دارم 

    غمگینم از کسی که الان هست و کسی که می‌توانست باشد 

    غمگینم از اینکه با خودم در جنگم و این را نقطه ی قوت خودم میدانم 

    غمگینم از اینکه دیگران را عامل ناراحتی خودم میدانم شاید هم باشند اما بیشتر خودمم که با خودم جنگ میکنم 

    غمگینم که نمیدانم دقیقا که هستم و چیکار دارم میکنم 

    غمگینم از این که دنبال کابوس غم میدوم و اون ها رو فقط بخاطر حفاظت از خودم به سمت خودم میکشم تا از چیزی که نمیدونم هست یا نه پیشگیری کنم 

    من از دست خودم بدجور اعصبی و ناراحتم 

    تو این مدت فقط ستاره هایم روشن میشد و من غمگین می‌ماندم 

     

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱

    ماشین کلمات

     

    وقتی شروع به نوشتن میکنم یه سری از جملاتم رو درسته قورت میدم تو ذهنم بیانشون میکنم و یادم میره اونا رو به قلم بسپارم تا قلم به کلمه تبدیلش کند برای همین اگر دیدید زیادی دارم هارت و پورت میکنم عذرخواهم و حرف های بی معنی و نصفه کاره میزنم 

    این چند روز انقدر گریه کردم که چشم هایم از سوزش و مویرگ های قرمز فریاد و جیغ می‌کشد دیگر توانایی این حجم از احساس غم را ندارم ولی باز صبر میکنم و صبر میکنم تا نکند که پیش داوری کرده باشم کار روز و شبم همین است دیگر چاره ای ندارم اما همچنان هنوز غمگینم 

    این مکان این کلبه ی چوبی رو من دفترچه ی خاطراتم میبینم امیدوارم روزی خاطراتی که برایشان احساساتم رو به اینجا سپردم فراموش نکنم فقط امیدوارم دختری ام از جنس امید از جنس صبر از جنسی که فقط به خودش فکر نمی‌کند گاهی بخاطر این خصوصیت آخرین نفرت تموم وجودم رو میگیره میگم چرا چرا مثل بقیه رفتار نمیکنی چرا فقط به خودت فکر نمیکنی اما خب از این موضوع بگذریم چون خودمم هنوز آنچنان بهش مطمئن نیستم تو این چند روز فهمیدم فهمیدم که هنوز با اینحا احساس راحتی نمیکنم یا شایدم چون من زیادی غمگینم کلمات مخصوصی به احساسم پیدا نکردم تا در این جا به نوشته تبدیلش کنم بین ذهنم و نوشته ها یه ماشین هست یه ماشینی که احساسات رو به کلمات تبدیل میکنه نمیدونم اسمش رو چی بزارم اما تو این چند روز انقدر احساسات پیچیده ای داشتم که ماشین کلماتم خراب شد دیگر نمیدانست باید دقیقا چه بگوید دیگر هیچ چیز برا گفتن پیدا نمی‌کرد جز یه عالمه چرت و پرت شایدم چیز های پر مفهم که من متوجه اش نبودم نمیدانمم فقط خیلی از متن هایی اینجا قرار بود فرستاده شود ولی ارسال نشد 

    داشتم یه فیلم میدم اووو همین الان هم داشتم میدیدم اسمش چی بود.....

    واقعا تو بخاطر داشتن اسم ها افتضاحم 

    شاید سرزمین خواب بود یا شایدم یه چیز تو این مایه ها امیدوارم درست گفته باشم آره خلاصه توش از ترس میگفت میگفت شجاع بودن به معنی نترسیدن نیست بلکه به معنیه اینه که چه جوری با اون ترسه برخورد کنیه 

    این چند روز حس ترس اظطراب استرس غم رو به شدت با یه حجم گنده تجربه کردم چیز خوبی نبود همه ی اینا تو وجودم بود فقط زیاد تر شده بود و قول قول می‌کرد  

    نمیدونم نوشته هام رو کسی میخونه اینجا  یا نه اصلا هیچ ایده ای ندارم فقط اگه از این که یهو از یه چیز میپرم یه چیز دیگه شاید اذیتتون کنه اما مغزم خیلی درگیر و پیچیده است اگه هم نمیخونید اشکالی نداره خودتونو نجات دادید که تو افکارم غرق نشید قبل اینجا من رو کاغذی می‌نوشتم یا صدام رو ظبط میکردم هنوزم این کارو میکنم اما خب اگه بخوام اعتراف کنم اون موقع ها خیلی بیشتر این کار رو انجام می‌دادم میدونی کاغذ و قلم یه چیز دیگه است یه حال و هوای دیگه ای داره اونو بیشتر دوست داشتم ولی این دلیل بر این نیست که از اینجا کوچ کنم 

    بازم انگار میخوام حرف بزنم انگار که هنوز مغزم خالی نشده خب مغزه عزیز یکم به خودت فشار بیار و فکر کن ببین از چی میخواستی بگی 

     

    ضمیمه )اها  راستی از اینکه امتحانا داره کنسل میشه به شدت خوشحالم چون غم شدیدی تو وجودم هست که نمیزاره هیچ غلطی بکنم انقدر غمگینم که دیگه مثل قبل دنبال صحبت کردن نیستم دنبال سکوت میدوم 

    ضمیمه )میدونم این چیزی نبود که مغزم میخواست بگه اکت باز مثل اینکه ماشین کلماتم خراب شده 

    ضمیمه) وقتایی که تو کابوسم گیر کردم نمیتونم خودمو خود واقعیم رو به دیگران نشون بدم شاید دلیل یکی از کم حرفام اینم باشه 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • شنبه ۱۰ دی ۰۱

    بسته دیگه دلوین ازت متنفرم~

    I hate you Delvin

    یه چیزی هست که تو من سنگینی میکنه 

    بزار بهت بگم اون چیه...اون وجودمه اره

    وجودم تو من سنگینی میکنه انگار که اضافه است موقع نوشتن لرزش دستامو حس میکنم موقع از خواب بیدار شدن سنگین شدن بدنم و صدای نفس نفس زدنام رو میشنم با ترس پلک هایم را میگشایم و باهمان ترس پلک هایم و امیدم را میبندم آره من میترسم از وجودم از وجودی که به من تعلق ندارد من نباید اینی که الان هستم باشم من نباید این دلوین باشم نه نه این دلوین یه کابوسه باید هرچه زودتر از این کابوس بیدار شم کاش بتوانم رویایی جز کابوس ببینم کاش انقدر سمت کابوس ها ندوم کاش کمی رویای زیبا ببینم کاش در این رویای زیبا غرق شوم و بدن بی وزنم را احساس کنم پرواز کنم نه که سنگین ترین وزنه ی عالم باشم احساس میکنم مغزم زیاد داره چرت و پرت مینویسه بهتره تمومش کنم اما نمیتونم نه نمیتونم تموم افکارم رو احساساتم رو هنوز به حروف الفبا در نیاوردم اما کلمات کم اند خیلی کم 

    فقط باید بگویم دلوین ازت متنفرم ...

    چرا کسی که میخواهی نیستی ....

    چرا جوری که دوست داری زندگی نمیکنی ...

    چرا همیشه دنبال کابوس ها میدوی ....

    چرا آخر چرا .... 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • پنجشنبه ۸ دی ۰۱

    من آرومم،مغزم چرا قبول نمیکنی؟

    مغزم به دستانم دستور نوشتن داده است مغزم دیگر فریاد نمی‌کشد دیگر قلبم بوم بوم تند تند با تپش های نامنظم نمیکوبد امشب آرومم نه که دیگر غمی نباشد نه، نه که دیگر حرفی نباشد نه اما امشب به طرز فجیعی آرومم به چیزی شک ندارم زندگی رو پوچ و بی معنی نمیبینم حداقل برا امشب آروم آروم آروم 

    چیزهایی در دل دارم که عذابم می‌دهد اما امشب فقط یه گوشه نشستند و با من چای و کیک می‌خورند نوایی در گوش هایم پلی شده و تمام اجزای بدنم جشن کوچک خودمونی گرفتند و می‌خندند و می‌رقصند عجیبه خیلی عجیب من آدمی نبودم تا قبل حل شدن مسئله ای حال طبیعی خودم رو از طبیعت پس بگیرم 

    تا حل نمیشد اجزای بدن من هم باهم مخلوط و یکی نمیشد حال سرم با حال پایم یکی نبود حال قلبم با مغزم سو سو می‌کرد 

    نمیدونم این چه مرحله ای از زندگیه اما دوست دارم موندگار باشه میدونم حسا موندنی نیستند اما این یه حس نیست حس درون من یه گوشه در حال گریه است اما امشب چای می‌نوشد دوست دارم همیشه همینطور باشد یه روز چای یه روز قهوه یه روز آبمیوه و یه روز از اون هات چاکلت های توت فرنگی(اوه خدای من همیشه اسمش رو یادم میره اسمش چی بود؟؟ اوممم نمیدونم ولی میدونم که روش بدجور  کراشم

    امروز هیچ اتفاق غیر منتظره ای نیوفتاد 

    امروز کسی باهم صحبتی نکرد تا آروم شم 

    کسی سعی نکرد بهم بفهمونه همه چیز خوبه همهذچیز آرومه 

    امروز هیچ اتفاقی نیوفتاد اما من آرومم 

    چیز های دیگر هم میخواستم بنویسم اما دیگر مغزم یاری نمی‌کند هیچ چیز دیگه یادم نمیاد فقط میتونیم باهم موزیک گوش بدیم و مغزمون رو ابدی آروم کنیم از اون آرمش ذهنیا که از درون میاد حالا با شماره ی من موزیک رو پلی کن یک دو سه ....

     


    دریافت

    آها راستی 

    امروز سر کلاس فلسفه معلممون برگه هامون (برگه امتحان) رو داد فکر نمیکردم حرفام که یه مشت خزولات بیش نبود (پشت برگه یه سری چیزا نوشتم)رو خوند حتی دوست ندارم دوباره خودم بخونمش اما خب همین حس خوبی بهم داد که حداقل آدما از وقتشون میگذرن و تومار دیگران رو میخونن و بعد براش آرزوهای قشنگ دنیایی میکنن ...

    ضمیمه:وقتی همکلاسیام فهمیدن یه سری چیزا نوشتم به شدت مسخرم کردن اما مهم نیست من عادت دارم :)

    یه راستی دیگه کریسمستون مبارک باشه 

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۴ دی ۰۱

    نینجا کوچولو گریه نکن

     

    قلبم بوم بوم تند میزنه 

    دستانم توان نگهداری قلم رو نداره به شدت میلرزه 

    (برگردیم به گذشته )

    یادمه زمانی رزمی کار می‌کردم نینجایی بودم برا خودم هفت صبح پامیشدم اولین نفر تو باشگاه بودم شبا به عشق ورزش خوابم نمی‌برد و روزا به شوقش زودتر از خواب می‌پریدم اون زمانا من خیلی اعتماد بنفس زیادی داشتم یکی از آدمای الهام بخش زندگیم مربیم همون سنسیم بود سنسی همون مربی خودمون میشه همه کار می‌کردم انقدر علاقه داشتم به اون مکان که هیچیش یادم نمی‌رفت برا همون سنسیم هر موقع میخواست چیری یادش بمونه به من می‌گفت منم عشق می‌کردم مثل الان نبود که حافظه ام بشه حافظه ی ماهی 

    علاقه ام منو به پرواز در آورد باعث شد همیشه سعی کنم از سنسیم الهام بگیرم بهم یاد داد میتونم بهش اعتماد کنم باهاش حرف بزنم اما چه حیف آدمای خوب میرن یا با مهاجرتشون یا با مرگشون ولی رفتنشون جوری نیست که قلب آدمو حبس کنه اتفاقا آزاد و رهاست نمیدونم چرا رفتی سنسی عزیزم اما روح منم با خودت بردی اما همیشه تو قلبم میمونی امیدوارم حداقل بیرون از ایران جات خوب باشه 

    الان که نیستی میترسم میترسم از ادم هایی شبیه پدرم من به عشق این رفتم رزمی که قوی باشم جلوی ادمایی مثل پدرم به ایستم 

    اما نشد ...

    روز به روز صدای پدرم بلند تر غرش هایی بی جا تر 

    و قلب بیمار من ضعیف تر و تپش هایش بیشتر و بیشتر 

    ایکاش بودی من تازه داشتم کمر بند قرمزم را می‌بستم 

    ایکاش بودی و یکی شبیه خودت از من می‌ساختی 

    ایکاش بودی و من ترسویی وجود نداشت 

    یک دلوین پر قدرت،شجاعت، مستقلی، وجود داشت که کز نمیکرد کنج اتاق و از غرش های یه نر خر فرار کند و به خود بلرزد

    اینا منو اذیت میکنن 

    منو از بیرون میکشن خونه هزاران بار به من زنگ میزنن که بیام خونه و دعواهای نازنینشون رو تماشا کنم من نمیخوام فیلم ببینم من نمیخوام بیام سینما خانوادگی ولم کنید

     

    لطفا دست از سرم بردارید 

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲ دی ۰۱

    آدم زمینی ها

    بشر های زمینی 

    یا همون کسایی که رو زمین زندگی میکنن و بهشون به اصطلاح میگن آدم 

    همون کسایی که خیلی پیچیدن و خودشون خبر ندارن انقدر پیچیده که قلبم رو 

    تو یه گودال خاک میکنه همون کسایی که باعث شدن من بشم این بشم این دلوینی که الان میبینی نمیدونم باید اسمم رو اینحا میگفتم یا نه اما اهمیتی نداره 

    به هر حال دیگه باید میگفتم از مطلب دور نشیم داشتم میگفتم این به اصطلاح آدما 

    باعث این من شدن این منی که وسواس فکری داره پارانوئید داره اسکیزوئید داره 

    نمیخوام بدبختی‌های خودمو بندازم گردنشون من باید خودم رو وقف بدم انعطاف پذیر شم اما فعلا همه اینا به دلیل یه سری شرایط تو من هست آدما واقعا ترسناکن

    آنقدر ترسناک و پیچیده نباشید لعنتیا 

    آنقدر سیاست مدار نباشید البته تو جامعه باید باشید 

    اما منو جزو جامعتون ندونید من برا خودم جامعه ای 

    جداگونه دارم جامعه ای از جنس مخمل دارم 

    جامعه ای از جنس ستاره دارم 

    لطفا آنقدر ترسناک نباشید بزارید قلبم نفس بکشه بزارید قلبم تپ تپ بکوبه 

    جوری شده که مغزم هم داره به این رفتار های قلبم عادت میکنه 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • پنجشنبه ۱ دی ۰۱
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]