I hate you Delvin

یه چیزی هست که تو من سنگینی میکنه 

بزار بهت بگم اون چیه...اون وجودمه اره

وجودم تو من سنگینی میکنه انگار که اضافه است موقع نوشتن لرزش دستامو حس میکنم موقع از خواب بیدار شدن سنگین شدن بدنم و صدای نفس نفس زدنام رو میشنم با ترس پلک هایم را میگشایم و باهمان ترس پلک هایم و امیدم را میبندم آره من میترسم از وجودم از وجودی که به من تعلق ندارد من نباید اینی که الان هستم باشم من نباید این دلوین باشم نه نه این دلوین یه کابوسه باید هرچه زودتر از این کابوس بیدار شم کاش بتوانم رویایی جز کابوس ببینم کاش انقدر سمت کابوس ها ندوم کاش کمی رویای زیبا ببینم کاش در این رویای زیبا غرق شوم و بدن بی وزنم را احساس کنم پرواز کنم نه که سنگین ترین وزنه ی عالم باشم احساس میکنم مغزم زیاد داره چرت و پرت مینویسه بهتره تمومش کنم اما نمیتونم نه نمیتونم تموم افکارم رو احساساتم رو هنوز به حروف الفبا در نیاوردم اما کلمات کم اند خیلی کم 

فقط باید بگویم دلوین ازت متنفرم ...

چرا کسی که میخواهی نیستی ....

چرا جوری که دوست داری زندگی نمیکنی ...

چرا همیشه دنبال کابوس ها میدوی ....

چرا آخر چرا ....