هر موقع حالمون بد میشد میرفتیم کنسرت 

هر موقع احساس میکردیم داریم از هم دور میشیم همدیگرو تو بغل هم می‌دیدیم 

هر موقع احساس ضعف میکردم با تموم قلدری میومدم و سرت داد و بیداد میکردم 

گاهی وقتا سکوتت گاهی وقتا فریادت منو از پا درمیورد منو میترکوند مثل یه بادکنکی که فقط از هوا پر شده و هی میره بالا و بالا و بالا تر اما آخر سر با فشار گرما سرما یا هر چی بوم بوم چاو میترکه ....

اینا رو تو دفتر سر رسیدی که مال بچگی های عموم بود نوشتم 

اما الان دارم وارد بلاگش میکنم خواستم اینجا هم باشه یه مدتی بود دستم خودکار نگرفته بودم دلم برای بوی جوهر که پخش می‌شد رو کاغذ و دستام تنگ شده بود دلم یکم بغل کردن خودکار رو میخواست چرا باز قلبم به تپش افتاده نگرانه ؟یا از سر مریضیشه؟نمیدونم 

کل خاطراتی که باهم داشتیم از جلو چشمام رد میشه من حتی بخاطر غمگین بودن کنارت هم غمگین نیستم حتی وقتی کنارت غمگین بودم هم انگار حالم خوب بوده چون فقط کنارت بودم اما وقتایی که حالم خوب بوده که نگم برات که چقدر آروم بودم که چقدر حالم خوب بوده انگار وسط ماه ام من واقعا دوست دارم جوری که این احساس رو تجربه نکرده بودم جوری که سلول های بدنم هم باورشان نمی‌شود جوری که مغزم با قلبم به توافق نمی‌رسد اگه بخوام توضیحش بدم مثل همون میمونه از غمگین بودنت هم راضی باشی خوشحال باشی وقتی خاطراتت رو مرور میکنی روحت ارضا شه درسته هنوز نمیدونم قراره چه جوری پیش بره هنوز خیلی سوالا دارم ولی الان در حال حاظر حالم خیلی خوبه نوشتن هم بهترم کرد درسته تا چند دیقه پیش داشتم به خودم میپیچیدم ولی الان خوبم 

با یه موزیک بی کلام 

با یه نوشتن 

و یه چای 

و با وجود تو حالم خوبه ....

 

<<پایان>>