(قبل از اینکه شروع به خوندن کنی برو آخر آخر و موزیک و پلی کن بعد بخون)
داشتم دفتر کتابامو جابه جا میکردم که یه دفعه چشمانم برگه کاغذی پر از نوشته پر از حرف پر از کلمه را با مشامش بو کرد و با دستانش لمس کرد احساس از اون کاغذ سرازیر میشد نوشته هایی توش بود که فقط سر زنگ ریاضی میشد احساسش و فقط با صدای معلم به متن درمیومد متن هایی بود که صدایی نداشت اما در دل من غوغا میکرد
الان که دارم اینا رو مینویسم تموم فشار رو تو قلبم احساس میکنم اما باز فقط مینویسم نمیدونم فشار چیه ؟؟
اما قلبم تحملش رو نداره ...
شاید برا اینه که نمیدونم چه کلمه ای مناسب حال منه ...
وهنوز خودم رو کشف نکردم که کلمه ای مربوط به خودم بنویسم ...
...
صدای همهمه ی بچه ها در مغزم میپیچد
وهمچنان صدای معلم گوش هایم را میلرزاند
من هم مینویسم و به درونم سفر میکنم
من همزمان چندین جا در سفرم
من همچنان که درونم آشوبه بیرونم به آرومی دیگران رو نوازش میکنه
من واقعا کیستم ؟؟؟
چیستم ؟؟؟
...
بی احساس تر از همیشه فقط دست زیر سر گذاشتم
تا ستون سرم شوم بدنم خودش پایه ی خودش است
اگر یک لحظه از خودم دور شوم تموم تنم فرو میریزد
من گاهی آواره ام زلزله زده ام سیل زده ام
من گاهی دورم ....
از خودم ....
دربیابانی گم شدم و در اقیانوس درحال خفه شدنم
...
احساس میکنم احساسی که درون من است
در مدرسه ای که برای من غوغاست
قلبم را بوم بوم میکوبد
معلمی که یه بند دهنش را باز و بسته میکند
حرف هایش گلوله ای هستند و مغز من را میترکاند
و من هم دیگر کر شدم و صدایی نمیشنوم
خستم
خسته از این نیمکت ها
خسته از این کتاب ها
خسته از این فرمول های بی انتها
ایکاش فرموله خودم رو هم اختراع میکردم
ایکاش ایکاشی وجود نداشت
من فقط خستم خسته از این مکانی که مثل خون از بدنم میچکد
اینا که نوشتم بخشی از من بود میدونم که کامل حرف هام رو نتونستم به زبون بیارم چون هنوز خودم کامل احساساتم و خودم رو درک نکردم از این میفهمم هر موقع در حال نوشتن چیزی هستم قلبم بوم بوم میکوبد یعنی چیزی رو نتونستم خوب بگم و قابل توصیف توضیحش بدم
نمیدونم دقیقا کیم اگه میدونستم به زبون آوردن و راحت تر نوشتن و حتی صحبت کردن با آدما برام قطعا راحت تر میشد ...
تو یه پست راجب کشف نشده ی وجودم میگم ...