زمانی بود که عکاسی میکردم ، دوران سختی بود توقع از من زیاد و سنم برای این کار زیادی کم بود زود وارد دوران کار شدم از عکسای اجباری و با یه تم خاص متنفر بودم اما عاشق عکاسی از بچه ها بودم باهاشون صحبت میکردم و بهشون میگفتم چقدر زیبایی اونا هم میخندیدن و تق تق شات را فشار میدادم هنوزه که هنوزه با اینکه از اون محل کار اومدم بیرون بچه ها رو میبینم بهم لبخند میزنن و دست تکون میدن چقدر دنیای کودکانه شان را دوست دارم نمیدونم چیشد که یه دفعه از اون زمان سخن گفتم از زمانی که احساساتم را با عکس ها و شات های یهویی با ادیت هایی به سبک خودم زندگی را بیان میکردم
اما الان دیکه عکس نمینمیندازم مردم از من عکس هایی با ژست و تم های مخصوص خودشان میخواهند من متنفرم از اینکه عکسای را با دید معمولی و زاویه معمولی فقط به صرفه به دل نشستن مشتری بیندازم
من متنفرممممم
برا همین دیگر دست به دوربین و ادیت نمیزنم
برا همین است مغزم فریاد میزند
برا همین است که تا لب باز میکنم به سخن آوایی بیرون نمی آید
برا همین است که چند وقتی چشمانم با اشکانم سخن میگویند