مرا ببخش...

ببخشید...

دست خودم نیست اما گاهی وقتا اعصابتو خورد میکنم 

انقدر تو رابطه به خودم فکر میکنم که آسیب نبینم که یادم میره باعث آسیب تو روانت پیش میارم 

ببخشید ... 

دست خودم نیست گاهی وقتا زود اعصبی میشم و یهو بدون فکر کردن و رک بودن همه چیز رو رو صفحه سفید رو به روم خالی میکنم 

بدون توجه به اینکه چه حسی تو تو به وجود میارم

آنقدر نگران اینم که رابطه خراب نشه و اگه خواست خراب شه من زودتر جلوش رو بگیرم به این توجه نمیکنم که خودم خرابش میکنم 

ببخشید لطفا ببخش 

فکر میکردم مشکل از بقیه است انقدر که آسیب دیدم تحمل یه زخم کوچیک رو هم ندارم برا همین همیشه نیاز به دلیل داشتم 

ببخشید فکر نمیکردم این رفتار تکراری من باعث این شده باشه که همه رابطه هام رو خراب کنم 

ولی دست خودم نیست و اختیاری روش ندارم

مرا ببخش ...

لازم باشد بارها ازت معذرت خواهی میکنم مرا ببخش ببخش ببخش 

دوست دارم این جوری نباشم دوست دارم یه دختر نرمال باشم تو رابطه که ترس نداره ترس از زخم نداره من چسب زخم ندارم لطفا مرا زخمی نکن و مرا ببخش 

 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • پنجشنبه ۴ خرداد ۰۲

    امیدوارم آخرین خوندن دینیم باشه

     

    امیدوارم این آخرین باری باشه که دینی میخونم ...

    و آخر سر بعد گرفتن کارنامه بیام بگم تموم شد همه رو قبول شدم 

    و میتونم برم دانشگاه بلاخره بعد این همه سختی 

    الان حس همون موقعی رو دارم که نهم بودم میخوندم برا انتخاب رشته الان میخونم برا دانشگاه کلا مرحله های زندگی هی در حال تکراره ولی رشته ای که میخواستم نرفتم و الان خوشحالم که تربیت بدنی نخوندم و دارم انسانی میخون شاید بعدا واسه دانشگاه هم همین موضوع پیش بیاد شایدم نیاد شاید بشه شاید نشه در هر صورت من تلاشم رو میکنم 

    امیدوارم با یه نمره ی خوب قبول شم الان فقط مبتونم بگم خستم و آیه و تیتر ها رو بلد نیستم خیلی ناراحتم سر این موضوع میرم بخونمشون تایمر میزارم که جا نزنم..

    ما که رفتیم خداحافظی 

    خب تا ساعت ۰۲:۰۲خوندم وقتشه برم بخوابم و خستم از سر عادت میگم برم یوتوب اما نمیدونم که برم یا نرم 

    میدونم زود شروع نکردم به خوندنش میدونم تنبلی کردم اما امروز ترکوندم یعنی میتونم با یه روز خوندن دانشگاه قبول شم یعنی میتونم استرس کنکور رو نکشم یا امتحان های دیگه رو یعنی میشه ؟

    بديش اینه من هیچ ایده ای راجب سوالاشون ندارم نمونه سوال خوندم اما باز میترسم 

    ترس سوالا و جوابا رو دارم 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۲

    مغزم ترکیده

    امتحان نهایی ها شروع شد منم دوازدهمم و بسنده کردم به معدل برای دانشگاه نمیدونم چی میخواد پیش بیاد اما دیگه کشش خوندن ندارم نمیخوام یه سال صبر کنم برام کابوسه نمیخوام ترمیم معدل بکنم نمیخوام بیوفتم فقط میخوام قبول شم تو همین خرداد و به دانشگاه برم همین همینو میخوام فقط خوندن بعد از این همه مدت خوندن برام کابوسه مشت میکوبم به کتاب پرت میکنم جر میدم با دور و بریا دعوا میکنم و اعصبی ام داغونم اوضاع مغزم ترکیده فقط دلم میخواد همه چی تموم شه با خودم میگم خب فکر کن رفتی دانشگاه همون چیزی که میخوای بعدش باید بری برای فوق لیسانس و ارشد بعدش باید بری دوسال کار آموزی که آیا بتونی یا نتونی کار باشه یا نباشه بعد به فرض بود و کار آموزیت رو کردی خب بعدش میخوای مطب بگیری دفتر بگیری خب لعنتی با کدوم پول بعد کسی میاد پیشت یا نه واییی خدا خستم خسته تر از آنم که بگویم خسته تر از آنم که کلمه هایم را کنار هم بجینم 

    دوستام بیخیالن بیخیال بیخیال نمیدونم غید.دانشگاه رو زدن یا برنامه واسه کنکور دارن نمیدونم خودمم درگیرم فکرم اعصابم بهم ریخته است از نظر روحی داغونم 

    امتحان هم نمک رو زخمه 

    اینم یه کبودیه اعصبیه با چند تا مشت به کتاب و میز تحریر به وجود اومد اما دردش تا ارنجم رفته فکر نمیکردم یه کبودی کوچیک یه دستمو فلج کنه 😂

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲

    هر چقدر بیشتر زندگی میکنم بیشتر میمیرم

    نمیدونم چمه هر چقدر بیشتر مینویسم بدتر میشم

    هر چقدر بیشتر میگم خسته تر میشم

    هر چقدر بیشتر زندگی میکنم بیشتر میمیرم

    هر چقدر بیشتر فکر میکنم داغون تر میشم

    هر چقدر میخندم گریه هام بیشتر میشه

    هر چقدر بیشتر تو جمع باشم تنها تر میشم

    هر چقدر بیشتر تو اتاقم بمونم اون فضای امنش کمتر میشه

    هر چقدر بیشتر سعی کنم خوب باشم خوب حرف بزنم خوب عمل کنم کمتر از نتیجه اش راضیم 

    هر چقدر بیشتر درگیر قانون و قوانین دیگران میشم بیشتر مغزم ارور میده 

    هر چقدر بیشتر سعی کنم شبیه اونا رفتار کنم تا اونا یه وقت برعکس چیزی که من هستم رو فکر نکنن اورثینک کردنم بیشتر میشه داغون تر میشم 

    هر چقدر بیشتر اعصبانی بشم سر این و اون اعصابم نه تنها آروم نمیشه بدتر میشع همه چی داره بدتر میشه همه چی همه چی داره بدتر و بدتر میشه 

    گریه هام ،اعصابم ،آرامشم، اعتمادم همش داره پرواز میکنه و میره 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲

    امشب ماه چقدر زیبا بود

    همین الان از بیرون رسیدم خونه ساعت ۱:۶دقیقه 

    نمیدونم چه حسیه که تو سرم پر از سوال بود اما 

    کلمه ای برای گفتن پیدا نمیکردم و فقط منتظر بودم 

    فقط منتظرم میدونم الان کسی از من توقعی نداره 

    حتی خودمم از خودم  تو این ساعت توقعی از خودم 

    ندارم اما سوالات نشخوار ذهنیم شدن باید یه جا تمومش 

    کنم باید یه جا شروعش کنم جایی که هر سوالی اومد تو ذهنم 

    بپرسم و شروع شه و جایی که دیگه هر سوالی رو وارد مغزم نکنم 

    اما میدونی بعضی وقتا تو یه سوالایی داری از طرف اما اون تو شرایطی 

    نیست که جوابتو بده اون موقع چی اون موقع چیکار کنم 

    بپرسم یا نه میدونم بپرسم هم جواب مورد نظرمو نمیگیرم 

    اما یه جا یاداشتش میکنم و بعدا میپرسم تازه فکر کنم تا اون 

    موقع شاید یا جوابش رو فهمیدم شایدم چیزی رو خواستم که اضافه

    کنم نمیدونم این روش درسته یا نه اما فعلا دارم به این روش پیش 

    میرم امیدوارم فردا روز خوبی باشه و جواب سوالام رو بگیرم 

    امشب ماه خیلی خوشگل بود ....

    حیف عکسی که ازش گرفتم تار شد و هیچی معلوم نیست 

    کاش یاد بگیرم حرفام یادم نره احساس میکنم

    چیزای بیشتری برا گفتن داشتم ....

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۲

    یادت باشه

    داشتم تو تلگرام همین جوری ول میچرخیدم تا دیدم دوستم تو چنلش یه سری مطلب گذاشته حالا این وسط یه چیز رو بگم تا دوباره برسیم به حرف همون  هر کی رو میدیدم یه چنل داشت توش حرفاش رو میزد مطلبی جالبی میزاشتن و نظرم ک جلب میکردن تو اینستا اون کسایی که ازشون خوشم میومد هم چنل داشتن تا اینکه منم تصمیم گرفتم چنل بزنم اما هر دفعه تا به چند نفر میگفتم چنل زدم و اونا واردش میشدن هیچی نمیتونستم توش بنویسم هر جی می‌نوشت آخر سر میرفت رو گزینه ی دیلیت نمیتونستم بگم نمیتونستم صدام رو راحت ضبط کنم عکسایی که منتشر میکردم فکر میکردم زیادی بیخوده یا هر چیزی که میگفتم احساس میکردم اونجا جاش نیست احساس میکردم متعلق به اونجا نیستم اما در عوضش،میام اینجا و کلی مینویسم و میگم خب می‌رسیم به همون چنل دوستم که داشت راجب خانواده هاست گیر میگفت راجب خانوادش میگفت که چقدر عذابش دادن سر رنگ مو سر چادر حجاب و چیزای دیگه که خودم تو زندگیش ازش آگاهم و تو ناشناس هاش کلی پیام اومده بود که هم‌سن و سال های خودمون هم هنوز دچار این مشکلن منم خیلی مشکل داشتم با این چادر و نماز و روزه و رفت و امدام با اینکه با کی دوست باشم با کی نباشم زمان زیادیم نمیگذره از وقتی که همه چیز درست شد من خیلی دعوا کردم خیلی بحث کردم خیلی چونه زدم وقتی همه جا شروع می‌کرد به تاریک شدن به من دو دیقه یه بار زنگ میزدن و باهام داد و بیداد میکردن مثلا بهم میگفتن ساعت ۹ خونه باش و تا نیم ساعت قبل زنگ میزدن بعد ساعت میشد ۹:۱ بابام میومد با کمربندش جلو در و تحدید می‌کرد داد میزد صورتش از جلو چشمام هنوزه که هنوزه محو نمیشه اینا همه برای ۱۷ سالگیمه وقتی بچه تر بودم کتک میخوردم از زیر در سم می‌ریخت تو اتاقم فقط بخاطر اینکه خونه ی مامانش نمیام و در اتاقم رو بستم یه سیمکارت میخواست برام بخره بهم گفت باید یه سوره ی خیلی بزرگ رو که الان اسمش هم یادم نیست رو حفظ کنم گفت اگه گوشی میخوای باید چادر سر کنی باید نماز بخونی گوشی من کلا نصف صفحش سیاه شده بود و برام نمیخرید و من مجبور بودم با همون کارام رو راه بندازم تنها جایی که میتونستم برم سر کوچه بود اون موقع یه تبلت داغون داشتم تو یه دروه از زمانی بچگی امنیت نداشتم و همیشه در حال چک شدن بودم وقتی تبلت رو میگرفتم دستم یه دو تا چشم میومد پشتم و چت و هر کاری که میکردم رو زیر نظر میگرفتن یادمه یه بار شب بود و من رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم چت میکردم حتی اومد کنارم خوابید و کله اش رو کرد تو تبلتم تختم یه نفره است خودش رو قشنگ بزور جا کرد و جای من و در حد یه وجب گذاشت که نصفه بیرون بود بعد از اون با کلی تلاش و گریه و پول جمع کردهای خودم خب بزار واضح تر بگم ماهیانه به من ۱۰۰ تومن میدادن و گوشی یدونه معمولیش ۴ تومن بود اون زمان من به بدبختی ۱ ملیون جمع کردم و هیچی نخریدم و اینم بگم ۱۰۰ تومن برای همه ی خرجامون بود و آخر سر با کلی خواهش و تمنا و گریه و همه همسنام گوشی دارن یه گوشی دو تومنی برام خرید و بابام بهم گفت نماز بخونم تا بخره منم خوب یاد گرفتم دروغ بگم گفتم میخونم اما از اون سال تا امسال حتی یه بارم رنگ نماز رو ندیدم نفرتم همیشه هست مخصوصا الان که دارم اینا رو مینویسم مامانم عاشق پسرشه خلاصه خیلی پسر دوسته شاید چندین برابر من دوسش داره میتونم اینو متوجه شم از محبت هایی که بهش میکنه از چیزایی که براش می‌خره از شرایطی که درکش میکنه و هواش رو داره از اون گیر هایی که به من میداد اما یدونه اش هم به اون نگفته میتونم بفهمم از کتک هایی که بخاطر اون خوردم میتونم بفهمم اینم بگم و دیگه بیشتر از این خودمو عذاب ندم بعد اینکه برام اون گوشی رو خریدن روز بعدش،اومد مامانم مدرسه و بهم گفت گوشیت و کجا گذاشتی میخوام چکش کنم فکرشو بکن بیای مدرسه و به دخترت اینو بگی واقعا خنده داره کاش راجب این چیزا حرف نمیزدم خیلی برام سخت بود راجب این همه چیز که برام اتفاق افتاده حرف بزنم اما اینا فقط یه بهشش بودن متاسفانه یا خوشبختانه من یادم میره معمولا خیلی از اتفاقات و فراموش میکنم دیگران چه بلایی دارن سرم میارن و من همچنان باهاشون خوب برخورد میکنم از این شخصیتم متنفرم از این فراموش کردن بلا هایی که سرم اوردن متنفرم فقط الان چون دوستم یه سری چیزا گفت برام یاد اوری خاطرات شد و گفتم باید به نویسیش تا یادت بمونه تو دقیقا کی هستی خلاصه که میخوام بگم من خیلی دست و پنجه نرم کردم هیچ وقت با سازشون نرقصیدم همیشه میدونستم لایق آزادی ام و براش عین چی جنگیدم الان که ۱۸ سالمه خیلی آزادی دارم جوریه که هیچ کدومشون هیچی نمیتونن بهم بگن آزادی کاملم رو احساس میکنم دارم برای این میگم احساس میکنم چون هنوز کامل ازش استفاده نکردم 

    یه بار وقتی داداشم خیلی کوچیک بود من آخر دلستر رو خواستم با بطریش بخورم و اون موجود کوچولوی وحشتناک گریه کرد و گفت من میخوام من میخوام خب منم بچه بودم و خب طبیعتا من به یه بچه ی دیگه که همیشه از من بیشتر توجه و محبت می‌گرفت دلستر رو بهش نمی‌دادم اما خب اول و آخر زور بابام بیشتر از من بود و از من گرفت داد به اون و این خب اوکی و هیچی به بدترین شکل ممکن با نفرت و با قرمزی صورت و خشم داشت به یه بچه ای که دختره شه و هنوز سنش دو رقمی نشده نگا میکنه و دلسترش رو نوش جان میکنه اما تهش رو نگه داشت تا بپاشه به چشم من 

    یه خاطره دیگه هم یادم اومد همه دور هم جمع شده بودیم با فامیلا و نمیدونم چی شد یدونه محکم خوابوند در گوشم و هنوزه که هنوزه احساس میکنم بعضی وقتا صدا های دور و برم قطع و وصل میشه 

    یه چیز دیگه هم بگم یه ظرف داشتم روش عکس اردک بود و من بهش میگفتم ظرف جوجویی ازش یه قاشق و یه بشقاب فکر کنم مونده بود لیوانش پیاله اش همه چیش شکسته بود و فقط اون بشقاب ازش مونده بود و سر یه بحث نمیدونم سر داداشم بود یا نه اما اونو جلو چشمام برداشت و کوبیدش به زمین یادمه تیکه تیکه هاش رو از زمین بر می‌داشتم و بهش نگا میکردم و فقط گریه میکردم اونم هار هار بهم می‌خندید 

    ولی الان کجاست لنگ یه سلام منه یا لنگ اینه وقتی از سر کار اومد من فقط باهاش دو کلمه حرف بزنم میدونم آخه یکسره داره گلایه میکنه پیش مامانم صداشون رو از تو اتاقم می‌شنوم 

    با داداشمم هم که فکر میکردم یه رابطه ی نزدیکی باهاش دارم وقتی الان بزرگ تر شده امروز باهاش دعوا کردم و من اومدم بهش کمک کنم و ریسه ای رو که خریده وصل کنم اما اون در عوض تشکر فقط بهم گفت از اتاقم برو بیرون و منم کل کارایی که براش کردم رو خراب کردم و بهش گفتم خودت وصلش کن و باز مادر گرامی رفت نازشو کشید ک من مقصر شدم مهم نیست اما باید یادم بمونه به این خانواده نه خدمت کنم و نه لطف باید یادم بمونه چه جوری باهاشون حرف بزنم و برخورد کنم 

    این خانواده به من یاد داد هیچ چیزیم رد به دیگران نگم اما من به بعضیا یه سری چیزا رو میگم اما به بقیه واقعا هیچی نمیگم حتی به خودشون 

    بهم یاد دادن اعتماد نکنم مخصوصا به خودشون 

    من هر کاری بخوام بکنم هیج وقت نمیام برا اونا تعریف کنم و باهاشون احساس راحتی کنم به جز وقتایی که همه چیز یادم میره اما باز مرز های خودمو دارم چون بهم یاد دادن دروغ بگم و همیشه احساس کمبود اعتماد بنفس داشتم 

    چون حتی مدرسه ای که منو فرستادن معلم بهم گفت این شوته و یه بار بهم گفتن این مثل گوسفند میمونه و هیچ حرفی نمیزنه 

    اما الان میدونم تو حرف زدن استادم حتی میتونم سمینار برگزار کنم 

    و بهتر از همشون اطلاعات دارم 

    اشتباه نکنید منم فاقد علم و دانشم فاقد پختگی و کمالم که بخوام راجب هر چیزی تو سمینار حرف بزنم اما منظورم اینه درسته بیشتر وقتا ساکتم اما به جا حرف میزنم و به دیگران تو جمع فوش نمیدم یا وقتی یه نقاشی میکشن نمیگم خودت نکشیدی یا یه انشا می‌نويسن نمیگم خودت ننوشتی اما تکلّمم هم مشکلی نداره به وقتش پر حرف ترین آدم دنیا هم هستم و میتونم یه کارشناس بشم 😄😄

    خب یکم زیادی فکر کنم حرف زدم و حال خودن رو بیخود بد کردم این عکسو دیشب گرفتم اما باز همون صحنه رو امشب تکرار میکنم و میرم فیلم یوتوب میبینم تا نخوام به این چیزا فکر کنم 

    اولین عکسیه که میخوام تقریبا از نصف خودم بزارم 😂

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۲

    دست از سرم بردار

    نمیدونم چرا بعضی وقتا احساس خفگی میکنم انگار یکی دستشو گذاشته رو قلبم و هی داره فشار میده قلبم هم هی بوم بوم بوم میکوبه میخواد خودشو از این خفگی آزاد کنه نمیدونم کی هستی که با قلبم این کار و میکنی نمیدونم دلیلش چیه اصلا نمیدونم شخصی یا اشیا ولی دست از سرم بردار .....

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

    یاد آوری ....

    هر موقع حالمون بد میشد میرفتیم کنسرت 

    هر موقع احساس میکردیم داریم از هم دور میشیم همدیگرو تو بغل هم می‌دیدیم 

    هر موقع احساس ضعف میکردم با تموم قلدری میومدم و سرت داد و بیداد میکردم 

    گاهی وقتا سکوتت گاهی وقتا فریادت منو از پا درمیورد منو میترکوند مثل یه بادکنکی که فقط از هوا پر شده و هی میره بالا و بالا و بالا تر اما آخر سر با فشار گرما سرما یا هر چی بوم بوم چاو میترکه ....

    اینا رو تو دفتر سر رسیدی که مال بچگی های عموم بود نوشتم 

    اما الان دارم وارد بلاگش میکنم خواستم اینجا هم باشه یه مدتی بود دستم خودکار نگرفته بودم دلم برای بوی جوهر که پخش می‌شد رو کاغذ و دستام تنگ شده بود دلم یکم بغل کردن خودکار رو میخواست چرا باز قلبم به تپش افتاده نگرانه ؟یا از سر مریضیشه؟نمیدونم 

    کل خاطراتی که باهم داشتیم از جلو چشمام رد میشه من حتی بخاطر غمگین بودن کنارت هم غمگین نیستم حتی وقتی کنارت غمگین بودم هم انگار حالم خوب بوده چون فقط کنارت بودم اما وقتایی که حالم خوب بوده که نگم برات که چقدر آروم بودم که چقدر حالم خوب بوده انگار وسط ماه ام من واقعا دوست دارم جوری که این احساس رو تجربه نکرده بودم جوری که سلول های بدنم هم باورشان نمی‌شود جوری که مغزم با قلبم به توافق نمی‌رسد اگه بخوام توضیحش بدم مثل همون میمونه از غمگین بودنت هم راضی باشی خوشحال باشی وقتی خاطراتت رو مرور میکنی روحت ارضا شه درسته هنوز نمیدونم قراره چه جوری پیش بره هنوز خیلی سوالا دارم ولی الان در حال حاظر حالم خیلی خوبه نوشتن هم بهترم کرد درسته تا چند دیقه پیش داشتم به خودم میپیچیدم ولی الان خوبم 

    با یه موزیک بی کلام 

    با یه نوشتن 

    و یه چای 

    و با وجود تو حالم خوبه ....

     

    <<پایان>>

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۰۲

    خیلی داره سخت میگذره ...

    خیلی روزام سخت شده کاری رو دارم میکنم که هیچ وقت نکردم رفتاری رو نشون میدم که رفتار من نیست اما از یه جایی به بعد آدم دیگه خسته میشه میکشه کنار الان دارم میکشم کنار الان دیگه بریدم الان دیگه بستمه هر جی دویدم میخوام یکم صبر کنم ببینم جواب این همه دومیدانی چی میشه منتظر موندن خیلی بده مخصوصا منتظر جواب چیزی که برات خیلی مهمه چیزی که زندگیته چیزی که زندگیت رو می‌سازه خیلی روزام داره سخت میگذره هی دارن با کلی راه رفتن با کلی پیاده روی و فیلم دیدن روزام رو میگذرونم تا بگذره اما باز میرسم سر نقطه ی اول نمیگذره این روزای لامصب نمیگذره خیلی داره برام سخت میگذره خیلی به بدترین شکل ممکن 

    خب دلوین وقت نصیحت کردن خودته ....

    ببین دلوین میدونم کلی روزای سخت و داری میگذرونی میدونم نگرانی ترس داری میدونم واقعا می‌ترسی حقم داری اشکالی نداره اگه همچین حسابی رو داری فقط کافیه با حسات دوست باشی اونا هم مثل یه ابر سیاه که جلوی خورشید وجودت رو گرفتن میرن اونا هم با یه باد میرن اونا هم گذران میدونم واقعا داری فشار زیادی رو تحمل میکنی اما اینم یه روشه برای رسیدن به اون خورشید قلبت نمیدونم روش درستیه یا نه اما این تنها روشیه که امتحان نشده امیدوارم کار ساز باشه بایکم صبوری به چیزی که میخوای میرسی تو باید برسی نشدن معنی نداره باید بشه میدونم که میشه میدونم یه روزی همه چیز درست میشه همه این روزای سخت میره آفرین به تو دختر قوی باش از پس همه چیز برمیای تو این شرایط باید قوی از پسش بربیای میدونم که میتونی :))))

    فیلمی که میدیدم خانه ی کاغذی خیلی قشنگه من واقعا دوسش دارم با شخصیت توکیو هم خیلی حال میکنم ؛

    یه آهنگم گوش کنیم نظرتون چیه؟¿🙂

    حتی معنی اهنگشم داره با من حرف میزنه 😄

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲

    سرنوشت چی ؟

    صبر کنید دستام شروع به نوشتن کردن مینویسن و می‌نویسن 

    صبر کنید تا من به شما برسم زیادی تند پیش می‌روید خستم خسته تر از اونم که بدوم خسته تر از آنم که نفس نفس زنان با سرعت باد بدوم لطفا با من پیش بروید 

    قلبم قبلم بوم بوم می‌کوبد می‌خواهد به سمت قلم حرکت کند صبر کن قلب نازنینم نور درونم تو در قفسی در سینه ام حبس شدی اما نگران نباش به زودی آزاد خواهی شد نگران نباش دستانم تو را نجات می‌دهند فقط تا اون موقع تو آرام بمون نگذار که نورت خاموش شود که این دقیقا پایان سرنوشت توست 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]