ساعتت رو نبند

چرا میخوای همچین چیز ترسناک رو به دستات ببندی 

وحشت دارم .....

وحشت از زمان 

زمانی که وجود نداره اما هست رو دست آدما تو خونشون رو دیوار ها رو میزا تو خیابونا تو پارک ها تو فرودگاه ها ...

میگن صبر کن زمان همه چیز و درست میکنه 

ولی زمان نیست که درست میکنه ماییم که باهاش کنار میایم و درکش میکنیم 

میگن صبر کن احساسات موندنی نیستن هر کدوم زمان خودش رو داره 

میگن زمان امتحان به پایان رسید

آخر سرم عمرمون زندگیمون با همین زمانا تموم میشه 

چرا ؟؟؟

چرا وقتی یکی نمیخواد دیگه تو دنیا زندگی کنه بزور نگهش میداری

چرا ؟؟؟

چرا میگی هنوز باید اینحا زندگی کنی عمر مسخره تهیت اینجاهنوز تموم نشده 

چرا ؟؟؟

چرا انقدر به زمان ارزش میدی ....چرااااا؟؟؟

من خستم از این عقربه که دور خودش همش میچرخه 

خودش سرش گیج نمیره 

من سرگیجه گرفتم 

نمیشه وایسه....

من خسته شدم از بس نگاش کردم 

چرا انقدر ترسناکی آدم گاهی اوقات باهات خوشحاله گاهی وقتا غمگین گاهی وقتا بی احساس یه گوشه میشینه 

یه وقتایی که خیلی خوش میگذره زود میگذری 

وقتایی که فقط باید بگذره نمیگذری 

من دارم به بدترین شکل ممکن این زمان رو حدر میدم 

چرا انقدر ترسناکی 

چرا دستای نامرئیتو از رو گلوم بر نمیداری 

 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۵ آذر ۰۱

    ۳ سال قبل ....

    هیچ وقت دوست مجازی نداشتم

    البته به جز چند تایی که مسخره بازی بود تو دوران خیلی خیلی قبل تر بود و هیچ الهامی نداشت 

    اما سر یه دونش که اولین بارم بود خیلی اذیت شدم 

    از اون موقع بود که شخصیت پارانوئیدیم وسواسی بودنم عود کرد 

    من راحت به ادما اعتماد میکردم اما خب ....

    بیخیال این 

    الان که اینجام احساس میکنم یه خونه دارم یه خونه ی چوبی وسط جنگل دارم حس خوبیه میتونم راحت حرف بزنم بدون اینکه بگم ولش کن به این کی حال داره زنگ بزنه پیام بده فقط یادمه یه بار که نیاز پیدا کردم با یکی حرف بزنم همین جوری که اشکام رو گونه هام سرازیر میشد مخاطب هام رو زیر و رو کردم فردی پیدا نکردم تو تل تو یه کانال که مردم نظراتشون هم میذاشتن گشتم یه فرد قابل اعتماد

     (البته از رو چهره پیدا کردم )

     معمولا چهره ی ادما باهات حرف میزنن از همون اول یا خیلی برات الهام دارن یا میگی این چه قدر نچسب و گوشت تلخه خیلیاشونم تو خنثی ترین حالت ممکن قرار دارن البته برا من این نوع بیشتره آدما برام تهی هستن وقتی فهمیدم معلمه خیلی خورد تو پر های شکستم انگار بیشتر شکست‌ اما یه مدتی باهاش حرف زدم بهش اعتماد کردم ( به ادمایی که از نظر احساسی بهشون وصل نیستم راحت تر اعتماد میکنم ) متن هام رو براش فرستادم من داشتم خفه میشدم تو تنهاییم نیاز به یه قایق داشتم 

    گفتم که دلیل نوشتنم اون بود 

    گفتم که منو از این رو به اون رو کرد 

    گفتم باعث شد کتاب تا میتونم تا خر خره بخونم

     گفتم که باعث این شد که فکر کنم یه احمقم و برا خودشناسیم تلاش کنم البته بدم نبود ولی خوبم نبود بیخیال خوب و بدی وجود نداره...

     دلیل باشگاه رفتنم بود دلیل غذا خوردنم بود اما خب از اون ورم دلیل بی اشتهاییم بود باعث شد نتونم دیگه ابراز احساسات کنم احساساتم و دار زد اما نمرد فقط خط طناب هنوز رو گردنش هست 

    فهمید که باعث گریه های هرشبمه 

    فهمید که از تموم وجودم دوسش داشتم 

    فهمید که اون دختر شاد و کارشناس جمع به یه دختر گوشه گیر و منزوی تبدیل شده

     و دیگه بهش هیچ پیامی ندادم حوصله حرف زدن با ادما رو نداشتم مغرور تر از این حرفا هم بودم برا پیام دادن هیچ اقدامی نمیکردم نمیدونم چرا غروری تو این کلبه ندارم میخواستم فقط یه بار باهاش حرف بزنم فکر میکردم بیخیالم بشه مثل بقیه که تا میبینن حالت بده دور میشن ازت دیگه باهام چت نکنه اما تا یه مدت هر روز حالمو میپرسید پیامای صبح بخیر و پر از شادی و انرژی برام میفرستاد نصف شبا یهو بهم پیام میداد میگفت خوابی یا بیدار متن بگو اهنگ بگو عکسای انرژی مثبت تا دلت میخواست برام فرستاده بود خیلی چتش با من گرم بود اما من با یخ وجودم اون گرما رو نابود میکردم ایکاش باز بتونم اکانتشو گیر بیارم بگم همه چیز اون موقع گذشت من موندم و یه عالمه کاغذ دست نوشته یه عالمه خاطره یه عالمه گریه به خاک رفته اما ریشه داد بلاخره اون همه گریه کار ساز بود من دوباره جونه زدم از ویرانی نجات پیدا کردم کاش میتونستم بهت بگم واقعا معلم خوبی هستی مرسی که هوامو داشتی و من قدرتو ندونستم و با بی میلی جوابتو میدادم اما حالا که اینجام یه حس عجیبی دارم میتونم به راحتی با آدما حرف بزنم دیگه ترسی ندارم دیگه راحت میپرسم  

    نظرم و ابراز میکنم حتی نمیگم ولش کن کی حال تایپ داره .....

    متوجه شدم کیم 

    و متوجه شدم اون کیه 

    ما متضاد همدیگه بودیم اما نه از نوع خوبش  نه از نوع کامل کننده اش از اون مدل نابود کننده هاش 

    ای کسی که الان در کنارم هستی اینا رو برای تو مینویسم 

    سوفیل 

    اگه نمیدونی این چه اسمیه برات گذاشتم لطفا بهش توجه نکن 

    خوشحالم از اینکه منو نجات دادی من به این اعتقاد داشتم که ما نباید چسب زخم دیگران بشیم چون تا بعد از اینکه خوب بشیم ما رو میندازن دور خوشحالم که باعث شدی فکر کنم همه ادما شبیه هم نیستن یه سری ادما قلبشون خیلی بهت نزدیکه  

    باعث شدی از تنهایی نباید ترسید باید توش زندگی کرد 

    من خیلی جاها خیلی اعتقادات داشتم 

    خوشحالم که منو آگاه کردی 

    منو از تو سیاه چاله ام در آوردی 

    و روشنی را از تو تاریکی بهم نشان دادی 

    فعلا دیگه حرفی برا گفتن ندارم 

    فقط ببخش اگه گذشتم باعث اختلال هایی تو من شده که همش رو دارم رو سر تو خالی میکنم 

    و به آدم های دیگه احساس بی نیازی نشون میدم 

    و باهاشون نمیتونم بخاطر شخصیتم صمیمی شم 

    از اون ورم هم تو و هم خودم رو شکنجه میدم 

    <امیدوارم روزی از اینکه این حرفا رو راجبت گفتم پشیمون نشم >

    من کل نیاز هام رو برای تو میارم 

    از نظر خانواده 

    دوست 

    همدم 

    همکار 

    معلم 

    هر چی....

    اما کل عشقم رو هم برای تو خرج میکنم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۵ آذر ۰۱

    دوست داشتنت

    عود تو هوا میرقصه  وناز و عشوه  میاد صدای موزیک بیکلام در گوش هایم مینوازه 

    امروز هم چیز دیگری کشف کردم درسیاره ی درونم 

    امروز هم باز یه نفر دیگه بهم گفت من ادمای زیادی رو دیدم اما تو خیلی متفاوتی...

    نمیدونم این منم که واقعا متفاوتم...

     

    ***

    راست میگن احتمالا چون من واقعا متفاوتم 

    دوست داشتنم با بقیه فرق میکنه 

    زندگی کردنم جوره دیگه حتی تو یه سیاره ی دیگه است 

    مدل حرف زدن و حرف نزدنم

    یهو تو جمع شروع به وراجی میکنمو بهم میگن کارشناس 

    همون جوری هم یه دفعه خاموش میشم و بهم میگن درونگرا 

    اما من درونگرا نیستم من میانم کمی هم رو به درونم  

    همچنان که کنار ادمام کنارشون نیستم وهمچنان که کنار ادما نیستم کنارشونم 

    مدل لباس پوشیدنم 

    مدل نقاشیام 

    مدل نوشتنم که مورد انتقاد خیلیاست...

    کلا سبک خودمو دارم 

    زندگی کلاسیکی برای خودم دارم 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    سیاره ی کشف نشده ی وجودم

     

    هنوز دو دیقه هم از پست قبلیم نمیگذره 

    اما باید از کشف نشده ی وجودم میگفتم 

     

    سرم شدیدن درد میکنه 

    قلبم تند تند میکوبه باید برم قرص هام رو بخورم 

    احساس حالت تهوع دارم 

    انگار که میخوام تکیه تکیه های خودم رو بالا بیارم 

    وجودم درون من گیر کرده و هنوز خودش رو نفهمیده 

    برای همین هر موقع شروع میکنه به توضیح دادن 

    نوشتن 

    حرف زدن 

    بیان کردن احساسات یا حتی نشون دادنشون مشکل پیدا میکنه 

    به طرز عجیبی میتونم ظاهرم و زبان بدنم رو یه جوری نشون بدم که انگار خیلی ریلکس و آرومم با آروم بودنم مغز دیگران رو از جاش دربیارم یا باهمون اروم بودن نوازششون کنم ولی تو درونم قلب خودم رو از جاش بکنم و بندازمش تو سرم 

    هر موقع این کارو میکنم چه خواسته چه ناخواسته قلبم بهم هشدار میده 

    هی میاد در قلبمو میکوبه هی میکوبه 

    گاهی وقتا در و هم میشکونه که فقط بهم بفهمونه این جوری نیست 

    این احساست دقیقا این جوری که داری توصیفش میکنی نیست هنوز خوب درکش نکردی هنوز خودتم خوب نفهمیدیش که داری توضیحش میدی 

    من کشف کردم 

    دلیل این در زدن های یهویی را کشف کردم 

    دلیل این همه اجتماع گریزیم رو کشف کردم 

    دلیل درک نشدن هام 

    دلیل قضاوت ها 

    دلیل ارتباط خوبی با آدم ها نداشتن هام 

    همشون رو کشف کردم 

    همشون از رو کشف نشدن خودم می‌آیند 

    من خودم را کشف نکردم 

    خودم را پیدا نکردم

    چه جوری وقتی هنوز بلد نیستم با خودم حرف بزنم با آدم ها حرف بزنم و چیزی که خودم نمیدونم رو براشون بازگو کنم ؟؟؟

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    زنگ عداد

    (قبل از اینکه شروع به خوندن کنی برو آخر آخر و موزیک و پلی کن بعد بخون)

     

    داشتم دفتر کتابامو جابه جا میکردم که یه دفعه چشمانم برگه کاغذی پر از نوشته پر از حرف پر از کلمه را با مشامش بو کرد و با دستانش لمس کرد احساس از اون کاغذ سرازیر میشد نوشته هایی توش بود که فقط سر زنگ ریاضی میشد احساسش و فقط با صدای معلم به متن درمیومد متن هایی بود که صدایی نداشت اما در دل من غوغا می‌کرد

     

     

    الان که دارم اینا رو مینویسم تموم فشار رو تو قلبم احساس میکنم اما باز فقط مینویسم نمیدونم فشار چیه ؟؟

    اما قلبم تحملش رو نداره ...

    شاید برا اینه که نمیدونم چه کلمه ای مناسب حال منه ...

    وهنوز خودم رو کشف نکردم که کلمه ای مربوط به خودم بنویسم ...

    ...

     صدای همهمه ی بچه ها در مغزم می‌پیچد 

    وهمچنان صدای معلم گوش هایم را می‌لرزاند 

    من هم مینویسم و به درونم سفر میکنم 

    من همزمان چندین جا در سفرم 

    من همچنان که درونم آشوبه بیرونم به آرومی دیگران رو نوازش میکنه 

    من واقعا کیستم ؟؟؟

    چیستم ؟؟؟

    ...

     

    بی احساس تر از همیشه فقط دست زیر سر گذاشتم 

    تا ستون سرم شوم بدنم خودش پایه ی خودش است 

    اگر یک لحظه از خودم دور شوم تموم تنم فرو می‌ریزد 

    من گاهی آواره ام زلزله زده ام سیل زده ام 

    من گاهی دورم ....

    از خودم ....

    دربیابانی گم شدم و در اقیانوس درحال خفه شدنم 

    ...

    احساس میکنم احساسی که درون من است 

    در مدرسه ای که برای من غوغاست 

    قلبم را بوم بوم می‌کوبد 

    معلمی که یه بند دهنش را باز و بسته می‌کند 

    حرف هایش گلوله ای هستند و مغز من را میترکاند

    و من هم دیگر کر شدم و صدایی نمیشنوم 

    خستم 

    خسته از این نیمکت ها 

    خسته از این کتاب ها 

    خسته از این فرمول های بی انتها 

    ایکاش فرموله خودم رو هم اختراع میکردم 

    ایکاش ایکاشی وجود نداشت 

    من فقط خستم خسته از این مکانی که مثل خون از بدنم می‌چکد 

     

    اینا که نوشتم بخشی از من بود میدونم که کامل حرف هام رو نتونستم به زبون بیارم چون هنوز خودم کامل احساساتم و خودم رو درک نکردم از این میفهمم هر موقع در حال نوشتن چیزی هستم قلبم بوم بوم میکوبد یعنی چیزی رو نتونستم خوب بگم و قابل توصیف توضیحش بدم 

    نمیدونم دقیقا کیم اگه میدونستم به زبون آوردن  و راحت تر نوشتن و حتی صحبت کردن با آدما برام قطعا راحت تر میشد ...

     

    تو یه پست راجب کشف نشده ی وجودم میگم ...

     

     

     

    ​​​​​​

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱

    هم سفر شدن با شازده کوچولو

    وقتی برا اولین بار مامانم دستام و ول کرد گفت خودت پرواز کن یکم ترسیدم من تا حالا تنها سفر نکرده بودم از بچگی با مادرم همراه بودم از همون موقع که شروع به حرف زدن کرده بودم پرواز رو با مادرم تجربه کردم 

    پرواز به کجا؟؟

    به یه دنیای دیگه...

    به یه جایی که آدمایی زندگی میکنن که تو نمیبینیشون بوشون نمیکنی لمس نمیکنی اما باهاشون زندگی میکنی یادمه اون موقعه من ۱۰ یا ۱۱ سالم بیشتر نبود که یه دفعه دستانم ول شد و من تنها غرق دنیای کتاب ها شدم 

    اولین دنیای تنهایی من شازده کوچولو بود 

     

    زمانی که در این دنیا برام باز شد فهمیدم که اصلا دلم نمیخواد سفر کنم به جاهای دیگه دوست دارم ساعت ها غرق کتاب بشم 

    فقط بخونم و بخونم و بخونم ....

    من هم سفر شازده کوچولو شدم و غرق شدم 

    سفر کردم به دنیای دیگه به جایی که شازده کوچولو توش پرواز می‌کرد 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    کودک جسور

    اومدم تا از جسارتم بگم ....

     

    جسارتی کودکانه 

    شجاعتی که در من زندگی می‌کرد 

    من بودم که آدما رو با خودم به سفر های دور و دراز ذهنم می‌بردم نه که اونا منو ببرن جایی که میخوان 

    من بودم که مسیرو نشون میدادم نه که مسیر رو بهم نشون بدن

    برا اولین بار دارم حسودی میکنم 

    حسودی به کی؟؟

    حسودی به خودم به خودی که الان دیگه نیست به اون بچه ای که هنوز پاش به مدرسه هم باز نشده بود و بحثای فلسفی می‌کرد سوالایی می‌کرد که ذهن آدم بزرگا مشغولش بود .

    تعمل می‌کرد. درمورد هر چیزی سوال می‌کرد و همه بهش چرا چرا میگفتن 

    با تخیلش آدما رو دیوانه می‌کرد. داستان‌هایی می‌ساخت و همسنای خودشو به بدترین شکل ممکن سرکار میزاشت 

    لجباز بود ...

    همیشه اون بود که می‌گفت باید چی بشه چیزی که باب میلش نبود رو عوض می‌کرد 

    دست هیچ کسم نبود قانونش همین بود یا میشه یا من میگن که باید بشه 

    خیلی متفاوت بودم با همسنام جرعت نشون دادن این تفاوت رو هم داشتم اما الان نه جسارت نه از شجاعت نه از هیچی تو من دیگه خبری نیست 

     

    اون کودک کوش 

    چرا گمش کردم 

    چرا پیداش نمیکنم هر چقدر علامیه میزنم ...

    چرا ....

    کجایی...

    خواهش میکنم ازت دوباره پیشم برگرد

    کودکی ام استوری من بود کاش روزی شبیه استوره ام شوم 

     

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱

    بدون بال در حال پرواز

    بهم گلوله میزنن من از تو تیر جوانه ی گل پیدا میکنم

     

     

    روی سرم بارانی از سنگ و اسید میبارد اما من از انها کلبه ای وسط ونوس میسازم 

    ااااادم هااا 

    ادم ها 

    نقش تیغ را برایم دارند روی بدنم خط میندازند شاه رگم رو میزنن من رو میکشند اما من لبخند میزنم و از توی مرگ خواب را پیدا میکنم از تو ناامیدی کلمه ی امید را پیدا میکنم به بال های شکسته ام زنجیر وصل کردن و در قفس زندانی ام کردن 

    اما با بال های شکسته ام پرواز میکنم 

    مرقصم ...

    میخندم ....

    لمس میکنم و عشق میورزم 

    اما الان نیاز به یه خواب عمیق دارم 

    احساس خستگی دارم دیگر قهوه و قرص حالم رو خوب نمیکنن دیگر توان حرف زدن ندارم 

    فقط فرار میکنم از خودم از این منه نیمه جان از این کسی که نمیدونم کیست فرار میکنم 

    حتی از ادم ها هم فرار میکنم ادم هایی که زیبا میدیدمشون فرار میکنم 

    اتاقم بدنم ادم ها همه برام سنگینی میکنن 

    فضای توی درونم 

    فضای توی خونه همه نفسم رو بند میاره مثل لاک پشتی شدم که خونش براش سنگینی میکنه و دوان دوان به سمت اقیانوسی میره که با اشکاش درستش کرده باید توش شنا کنه شنایی که براش تو زندگیش تا الان رنگی نداشته قلمو هاش رو باید برداره یاد بگیره رنگ کردنو باید تند تند از گودال خودم و بکشونم بیرون و به سمت دریا با تموم سرعتم برم جایی که خودم با اشکام ساختمش اما چاره ی دیگه ای هم ندارم اگه نرم غذای مرغای دریایی میشم از زندگی کردن محروم میشم ...

    شاید زندگی تو اب قشنگ تر از زندگی بایه لحظه مرگ باشه ...

    شاید باید تو ترسام غرق بشم تا معنی نترسیدن رو بفهمم...

    شایدمممم.....

    نمیدونم....

      

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۱۶ آذر ۰۱

    اینجا کجاست ؟؟

    این جا واقعا کجاست؟¿

     

    اینجا به طرز وحشتناکی برام ترسناکه ...

    شبیه یه تیمارستان میمونه بچه که بودم تشبیهش میکردم به یه بیمارستان رنگ و رو رفته ی ترسناک با یه سری آدمایی که مامانمو منو بخاطر متفاوت بودنم تخیلم 

    نقاشیام حرف زدنای پنهونیم با خودم و دوست نداشتن هام میکشوندن مدرسه 

    یا همون تیمارستان به ظاهر مدرسه 

    بچه ها رو میزا میزنن انگار که دارن منو میزنن قلبمو فشار میدن 

    حرفای معلم تو سرم میرقصه کلمه به کلمش حرف به حرفش حرفاش برام غیر مفهومه 

    اینجا من از خودم دورم ....

    انگار تو یه بدن دیگه ام ،با یه شخصیت و یه خصوصیات دیگه

    ولی نمیدونم تو بدن کیم ؟؟

    من واقعا کیم؟؟

    اینجا آدمای روانیش منو دارن شبیه خودشون میکنن 

    میخوان مثل اونا باشم رفتار کنم کنار اونا باشم و از پیششون جم نخورم باهاشون همراه شم اگه نشم ترکم میکنن پشت سرم حرف میزنن و تو روم نگاه میکنن و فوشم میدن 

    چقدر ارتباط با همسن و سالام برام سخته 

    اینا هرکدومشون سر یه تایم مشخص یه کاری میکنن از رو میزا راه میرن رو میزا میکوبن یه دفعه همهمه میکنن یه دفعه خاموش میشن روشن میشن سر یه تایم همه میریزن تو حیاط سر یه ساعتم هم  همه میریزن تو کلاس و میزنن تو سر و کله ی هم هر هفته یه مشت قرص میارن و میریزن تو حلق بچه ها 

     

    اینحا واقعا کجاست ؟؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۱۴ آذر ۰۱

    نترس خب...

    میترسم 

    می ترسم از آدما 

    می ترسم از بشر ها 

    من فقط می ترسم از این آدمایی که لایه لایه رو هم ماسک میزنن 

    می ترسم از اینکه ماسک ها رو جوری درست کرده باشن که با صورت واقعیشون اشتباه بگیرم 

    من از کجا بفهمم؟

    من از کجا بدونم؟

    من فقط فوبیای اینو دارم که انسانایی که دوسشون دارم برام مهمن 

    برام نقش بازی کنن 

    همین باعث میشه که کنارشون زندگی نکنم و فقط با افکارم که راجبشون ساختم حتی کنار خودشون وقتمو با غم حدر بدم 

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۱۱ آذر ۰۱
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]