صدا ت و جود ت ازجنس چیه

تو ذهنم همه چیز رو برات تعریف میکنم تا قبل اینکه ببینمت تو ذهنم برات نقشه ها دارم که چیکار کنم و چیکار نکنم از کدوم شرایط برات حرف بزنم کدوم اتفاق رو برات تعریف کنم چه جوری سر به سرت بزارم اما نمیدونم چرا وقتی میبینمت سکوت کل وجودم رو فرا میگیره در کنارت لال ترین آدم میشمحرف زدن و زبون مادریمیادم میره و یادم میره میخواستم چیا بهت بگم صدات از چی ساخته شده تا حرف میزنی آروم میشم و همه چیز هایی که برا دعوا میخواستم بهت بگم رو یادم میره حرفات از جنس چین که انقدر آرومم میکنه و تو نباشی دوباره قلبم شروع به تپیدن میکنه اما تا تو میای و صدات رو می‌شنوم انگار درمان میشم انگار روحم تسکین پیدا میکنه 

وجودت از چیه 

چرا همچنان نمیتونم باورت کنم 

چرا 

از طبقه پایین هم صدای سنتور زدن دختر همسایه رو می‌شنوم روحم رو قل قلک میده 

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    بخشی از مغزم

    خب من اومدم 

    شاید برا هیچ کس مهم نباشه اما خودم به خودم خوش آمد میگم 

    تو این مدت و تو این چند روز حالم زیاد خوب نبود 

    ولی خب میدونی من نشونه ها رو باور دارم باورشون میکنم و میان تو زندگیم مثل یه ستاره ی دنباله دار ‌‌‌....

    میان و یه چیز بهم نشون میدن و میرن 

    مثلا یه اتفاقی که ذهنمو درگیر کرده بار ها و بار ها میاد به روش مختلف خودشو بهم نشون میده .اتفاقات مشابه برام پیش میاد بنظر من اینا همشون نشونن 

    نمیدونم شما به نشونه اعتقاد دارید یا نه 

    اما من دارم قبولش دارم مثلا میگم خدایا یه راهی یه چیزی بهم نشون بده بهم بگو الان باید چیکار کنم همون موقع یه نوشته یه متن یه پیام یه آدم یه اتفاق یه حرکت باعث میشه جواب سوالم رو بگیرم همه چی بهم مربوطه اگه ربط اینا رو باهم بفهمیم زندگی کردن رو فهمیدیم و درست رفتار کردن رو 

    بعضی وقتا احساس میکنم این جا جای من نیست در واقع بیشتر وقتا همین حسو دارم 

    شاید باید وسط جنگلای کانادا باشم 

    شایدم باید وسط پاریس باشم آخه میدونی اونجا هر چقدر نچرال تر باشی و هیچ کاری با خودت نکرده باشی زیباتری من اینجا فقط یه دختر خیلی ساده ام اما خب اینم بگم که دوسش دارم هر چقدر بقیه پلنگ تر باشن 

    از قیافه ی خودم راضیم بدون هیچ عملی و یا حتی آرایش خاصی 

    به آرایش هم زیاد علاقه ندارم اما تیپ و استایل برام خیلی مهمه و همیشه فکر میکنم توش افتضاحم هر چیزیم بخرم از چشمم میوفته و دنبال یه سبک جدیدم 

    در کناری که به مد اهمیت میدم انگار اهمیت نمیدم 

    دوست دارم مدل موهام هم یه کاری بکنم اما نه اونقدر بلنده و نه اونقدر کوتاه مدل مو در حد متوسط 😑

    برای مدل متوسط هیچ ایده ای ندارم کاش موهام زودتر بلند شه وگرنه تو فکر کوتاه کردنش میوفتم 

    بخاطر استرس بیش از حد موهام نسبت به قبل بیشتر میریزه و این به شدت برام ناراحت کننده است 

    تصمیم امسالم راجب آدما این بود که زیاد به خودم نزدیکشون نکنم تا استرسی راجبشون نگیرم 

    قلبمم خب خیلی اوضاعش خسته با یکم استرس به تپش و لرزش و سرد شدن میوفته هوممممم هیییییی نفس کشیدن عمیق حالمو بهتر میکنه ^^

    قبلا راجب یه عشق نیمه تموم صحبت کردم 

    اون عشق دوباره بهم پیم داد و داغ دلم و تازه کرد من انگار هنوز دوسش دارم ولی نمیتونم باهاش باشم اون آدم زندگی من نیست منطق اینو میگه قلبم میگه تو هنوزم دوسش داری 

    میدونم که اونم دوسم داره و میدونم اونم به همین معتقده 

    ولی باز اون به منطقش، پشت هم میکنه با اینکه به شدت منطقیه 

    اما منی که احساساتی دارم به احساساتم پشت میکنم و به منطقم جواب مثبت میگم اگه با اون وارد رابطه شم قصدم باهاش ازدواجه پس نمیتونم خودمو یه عمر بدبخت کنم بخاطر حسم ‌‌‌‌....

    اما هم صحبتی باهاش باعث شد قدر خیلی چیزایی که الان دارم رو بدونم مثل تو صوفیل ...

    کاش بتونم از حساس بودنم کم کنم و با آدما راحت تر ارتباط برقرار کنم 

    مخصوصا تووو اصلا نمیخوام که ناراحتت کنم و میخوام تو هم ناراحتم نکنی 

    < پایان >

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۲۱ فروردين ۰۲

    دخترکی از جنس سبز

    یه گل پژمرده بودم 

    تموم برگام و گلام ریخته بود تو خاک گلدونم 

    ساقم سست شده بود و خم به کمر آورده بود 

    رنگ سبزمم به قهوه‌ای خیلی تیره تبدیل شده بود 

    ریشه هام مقاومت نداشتن نازک و ضعیف کم رنگ بودن 

    سعی کردم ریشه هام رو قوی کنم اما فایده نداشت 

    گل و برگ هایم دیگر خشک شده بودند و کف خاک گلدونم کپک زده بودن 

    هیچ امیدی به زنده بودن نیست 

    من میمیرم وسال ها دفعن میشوم 

    تو همین ناامیدی و خاکسپاری نوری دیدم نوری از جنس امید 

    دستی دیدم دستی از جنس محبت 

    محبتی دیدم محبتی برا ورزیدن عشق 

    دیگر دفن نشدم در خاک جدیدی دوباره آروم آروم شکوفا شدم 

    برگان و شکوفه های جدیدی از رنگ زندگی جونه زدم 

    بویی از بهار به مردم جهانم نشون دادم 

    دخترک شاد دوباره داشت درونم جونه می‌کرد 

    اما باز مرد ...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    یازده لبخند ۱۴۰۱

    امسال سالی بود که بزرگ ترین تجربه ی زندگیم رو تجربه کردم اتفاقی برام افتاد که اصلا فکرش رو نمیکردم غمگین بودم خوشحال بودم با افسردگی ولی زندگی کردم 

    بهتر خودم رو شناختم فهمیدم دقیقا کی هستم و چه ضعف هایی دارم الان که دارم فکر میکنم بیشتر رو ضعفام کار کردم تا بشناسمشون به نقطه قوتام توجهی نکردم امسال به اونم توجه میکنم 

    سال سختیه برام کنکور هم دارم اما امیدوارم چیزی که میخوام رو بدست بیارم ....

     

    ۱)از یه تجربه ی سخت کشیدم بیرون و خودم رو به عادت کردن به اون موضوع وقف دادم (با کمک سوفیل )

    ۲)با سوفیل آشنا شدم 

    ۳)جاهایی رفتم با سوفیل که تو زندگیم ندیدم 

    ۴)دوستم مهتاب رو گذاشتم کنار و حالم یه دنیا عوض شد 

    ۵)دوستای جدید پیدا کردم کیانا وحنانه (خوشحالم از اینکه با شما دوستم )

    ۶)اتاق فرار رو برای اولین بار با کیانا و خواهرش و دوستاش تجربه کردم 

    ۷)یه مسافرت رفتم بهترین مسافرت عمرم بود بهترین بود حتی همبن الانشم بهم خوشمیگذره بهش فکر میکنم 😄

    ۸)شبا بیرون از خونه تا هر ساعتی بخوام میمونم 

    ۹)۱۸ سالم شد

    ۱۰)کنسرت رو برا اولین بار دوبار تجربه کردم 

    ۱۱)شب تولدم واقعا خوشگذشت 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۲۸ اسفند ۰۱

    درد

    اینجا رو یه دوستی بهم معرفی کرد که راجبش یه چیزایی تو همین جا هم نوشتم و زیاد خوشش نیمد و باهاش موافق نبود منم قطعی نگفتم که اون این جوریه فقط حدس و نظریه های خودم رو نوشتم نمیدونم چی شد که یهو اومدی تو ذهنم حنانه ی عزیزم اووو ببخشید تو از این کلمه ی عزیزم خوشت نمیاد باشه حنانه ی عزیزم دیگه بهت نمیگم عزیزم 😂😅

    اما اینو بدون کسایی که برام مهمن راجبشون مینویسم یا باید خیلی مهم باشی یا باید آدم سمی زندگیم باشی تو برام مهمی خواستم اینو بهت بگم با اینکه میدونم ممکنه صد سال سیاه هم اینجا رو نبینی اما مینویسم مهم نیست ببینی یا نه مهم اینه که الان تو یاد منی و خواستم اینا رو بهت بگم یا در واقعه اینجا برات بنویسم 

    این روزا فکرم شدیدن درگیره میدونم باید چیکار کنم میدونم باید برم پیش یه تراپیست میدونم بعضی جاها باید چه واکنشی نشون بدم اما آنقدر خستم که توانش رو ندارم انقدر فکر کردم دیگه توان حرف زدن هم ندارم توان زنده بودن ندارم انقدر خستم که نمیتونم تو یه شرایط درست برخورد کنم فقط دارم از تنم از بدن بی جونم فرار میکنم کاش یکم آرامش درونم زنده شه یکم قدرت مند تر بشم یه سروم از گل های بابونه با عطر آرامش یه سروم گل های رز با بوی قدرت به خودم تزریق کنم 

    حالا که دارم مینویسم بزار از بچه های کلاسمون هم که خیلی وقت بود میخواستم راجبش بنویسم بگم ....

    خب ننه بگم برات که 😅 من اصلا با اینها راحت نیستم انگار وقتی میرم مدرسه یه بار سنگینی گذاشتن رو دوشم که باید بکشمش مثل یه لاک‌پشت میشم که مدرسه خونه ی دومشه تو جمع هاشون نمیتونم برم برام حس مرگ و سرد بودن و سنگینی داره که حتی این باعث میشه نتونم باهاشون حرف بزنم انگار من تو یه دنیای دیگم و اونا هم تو یه دنیای دیگه وقتی میرم مدرسه انگار خودم نیستم روحم پرواز میکنه و میره و این منم که میمونم با جسمی که دیگه اراده ای نداره و تبدیل به یه ربات سخن گو میشه فضای مدرسه بوی سردخونه رو میده که منم توش نیمه جونم برا همین اصلا برام مهم نیست چه شکلی میرم مدرسه از خواب بیدار میشم و میرم سر قبرم یعنی سر میزم همین .‌‌‌‌... گاهی وقتا از شب قبل موهام رو میبافتم که صبح مجبور نشم موهام رو باز کنم و شونه کنم در حالی که بچه ها بهترین لباساشون انگشتراشون و آرایش و اینا میکنن و مدل موهاشون رو درست میکنن و میان مدرسه بخاطر همین احساس میکنم تو یه دنیای دیگم وقتی معلم حرف میزنه شروع به درس دادن میکنه دلم میخواد مغزمو بکوبم تو دیوار تا بترکه انقدر که نمیتونم بفهممش آدم میخواد یه چیز جدید یاد بگیره بهتره مغزشو با چیزای خوب و مفید پر کنه نه با کاه وقت وقتی حواسم به معلم جلب میشه که حرف غیر درسی بزنه 😄 آره ننه دیگه ماجرای منم تو مدرسه این جوریه از بیکاری هم خیلی بدم میاد یعنی نمیتونم یه جا بیکار بشینم تو مدرسه هم خب به درس گوش نمیکنم و بیکارم پس یا میرم کتاب میخونم و نکته برداری میکنم یا رفتارم و تو شرایط مختلف تحلیل میکنم تا بهتر عمل کنم یا اینکه اهنگ گوش می‌کنم و سرم و میزارم رو میز دیگه از مدرسه نمیدونم چی بگم اما شاید عجیب باشه با هم‌سن و سالام نمیتونم صحبت کنم اما یه دفعه دیدی رفتم با معاون و معلم هم صحبت شدم که از نظر خیلیا شاید قشنگ نیاد و یه کار مسخره گوشت تلخانه بنظر برسه اما خب اینم منم دیگه نمیخوام که برم هندونه زیر بقلشون بزارم که فقط میخوام حرفای معمولی یا شایدم فلسفی باهاشون بزنم و راجب زندگی بهشون بگم و دیدگاهشون رو بشنوم 

    دوستای کمی دارم تو مدرسه اما اگه باهاشون اوکی باشم مدرسه یکم از حالت سردخونه ای برام درمیاد فقط یکم اما اگه باهمون دوستا بیرون قرار بزارم خیلی خوش میگذره 

    از خانواده ی عزیزمم یکم میخوام بگم 

    از مادرم میخوام اول شروع کنم مامانم واقعا آدم خوبیه فقط یکم حساس و منفی بافه زود سر هیچی نگران میشه و استرس میگیره اما در کل مامان خوبیه 

    حالا از داداشم میخوام بگم اخلاقای رو مخ تا دلت بخواد داره اما ته قلبش مهربونه دوسش دارم اما خب رو مخ بودنش چیزی رو عوض نمیکنه 

    خب پدرم احساس میکنم کلمه پدر برازندش نیست و خیلی حلال زاده است تا اسمش اومد کلید انداخت و اومد تو خیلی کار میکنه اما خب از پولاش چیز زیادی به من نمیرسه و میگه من برا شما کار میکنم اما بهتون نمیدم 🤣

    از اخلاقش نگم براتون که چقدر افتضاح و تعصبی رو مذهب شه 

    فکر میکنه عقل کله و همه عقب افتاده ی عالمن 

    آره خلاصه نه مهر پدرانش هست نه پول پدرانه اش نه اخلاق درست حسابی داره دست بزن هم داره حالم ازش بهم میخوره وقتی میبینمش میخوام بالا بیارم ازش متنفرم 

    چند باز هم میخواست قاتلم بشه اما مامانم نجاتم داد فرشته ی نجاتم شد 

    آره خلاصه مامان عزیزم اینا رو برای تو مینویسم ممنونم که هستی حتی با اخلاقای بدت و حتی با اینکه منو آوردی به این سگ دونی شاید دوست داشته باشم....

    یه حسی بین دوست داشتن و نداشتن تو من برای انسان ها هست 

    از اونجایی که کمال‌گرا ام .....

    خیلی چیزای دیگه از خانوادهم هست اما یادم نیست که بخوام تعریفش کنم و شاید اگه برا تعریف چیزی باشه خیلی طولانی بشه 

    پایان 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • شنبه ۲۰ اسفند ۰۱

    غرق شدن در اقیانوس افکار

    نیاز دارم افسرده باشم مدتی غمگین باشم با وجود افسردگی از چیزی که ساختم از خودم فرار کنم و به خودم بگم از چیزی که ساختی متنفرم نیاز دارم برای مدتی غرق شم در اقیانوسی که با افکارم پر شده توی اقیانوس یه گوشه مثل بابای پونیو یه خونه بسازم و همون جا کنار افکارم زندگی کنم همون جا بگذرونم نمیدونم قراره کی دوباره بیام روی خشکی اما نیاز دارم مدتی از آدما دور شم با آدمایی که باهاشون نمی‌سازم ازشون دور میشم و هی میپیچونمشون هر دفعه همین مراسمه امروز هم همین کار رو کردم شاید حالم این جوری تو اقیانوس افکارم بهتر باشه ..‌‌‌‌‌..

    نمیدونم¿¡

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • دختر ستاره ای
    • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱

    نور قلبم

    ته قلبم میگه اعتماد کن مغزم میگه اعتماد نکن نمیدونم چیکار کنم حسام هیچ وقت بهم دروغ نمیگن اما حکم منطق چی پس تکلیف اون چی میشه " نمیدونم واقعا نمیدونم دارم چیکار میکنم و نمیدونم چیکار کنم باید از یه سری قانون قوانین ها بگذرم باید عقایدم رو رشد بدم آدما رو بهتر درک کنم باید بدونم ممکنه یه روز حالشون انقدر بد باشه که بخوان بیان برینن بهم باید یه سری چیزا برام فرهنگ سازی شه اما واقعا کار درستیه ؟؟ از قوانین روابط بگذرم و به عمقش نگاه کنم ؟؟واقعا باید این کار رو انجام بدم ؟؟تو سرم پر از سواله نمیدونم درسته یا نه ولی یه سری چیزا تو این چند وقت برام اتفاق افتاد که بتونم با آدما راحت تر کنار بیام شاید اتفاقات کوچیکی افتاده باشه اما شاید بتونم تو روابط بزرگ تر ازش الگو بگیرم ؟؟

    یعنی کارم درسته؟؟ یعنی اشتباه نمیکنم ؟؟الان یه حس تغییر ناگهانی تو وجودمه که با شادی زیاد و پرخاشگری شدید واکنش نشون داد همش در عرض چند دیقه گاهی وقتا از خودم میپرسم تو واقعا کی هستی ^ یا اینکه مثلا نمیدونم چرا انقدر همه چیز زود یادم میره آها یا اینکه بعضی وقتا به خودم لغب میدم میگم تو یه پارانوئیدی وسواسی مضطرب بدبختی آره...بعد میام فکر میکنم میگم آیا من واقعا شخصیتم اینه ؟؟؟یا دارم خودمو بخاطر یه سری چیزا که توش اطلاعی ندارم قضاوت میکنم نمیدونم یا میگم تو یه مودی هستی متوجه ای 

    الان که دارم اینا رو مینویسم تو شک شدیدی قرار دارم یه شک بسیار بسیار شدید 

    باید مفهوم زندگی و زنده بودن و زندگی کردن رو بفهمم 

    باید مفهوم وجود خودمو بفهمم 

    نور قلبم احساس میکنم باز در حال روشن شدنه اما چشمک میزنه بهم و اتصالی داره هنوز اونقدرا محکم و پایبند نشده شاید بخاطر اینه که تازه اول راهه باید فرصت بدم بهش تا با شرایط جدید سازگار بشه 

    خیلی عجیبه یه زمانی باید با منطقم تصمیم میگرفتم الان باید باقلبم این کار رو بکنم اعتماد به ادما باید قلبی باشه فکر کنم 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱

    رفتنی شدی توهم ...

    رو تخت لش کردم اما نه تخت خودم 

    دوست دارم چشمام رو ببندم و با چشم های بسته بنویسم اما حیف ....

    دوست دارم خاص بنویسم جوری که واقعا به سبک منه و هر متنم رو بهتر از قبل کنم اما حیف که کلماتم باهم مخلوط می‌شوند و به اش شعله قلم کار تبدیل می‌شود 

    همه چیز به طرز عجیبی پیچیده شد امروز امتحان نداشتیم و من به عشق یه معلم رفتم مدرسه اما با صحنه ی بدی مواج شدم معلم مثل امواج وحشیانه ای به سرعت وارد کلاس شد وقتی دیدمش تموم اجزای بدنم به لرزه در اومد شک شدیدی بهم وارد شد یعنی این معلم چه جور معلمی میتونست باشه وقتی شروع به صحبت کرد متوجه شدم او شتتت این دقیقا همون چیزیه که من نمیتونم تحملش کنم معلم زبانی که معلم جامعه شده خنده دار نیست 😅

    البته شاید بعضی معلما تو یه تخصص دیگه بهتر باشن بهتره قضاوت نکنم اما تا اینجا باید بگم مدل تدریسش به پای معلم قبلیمون نمیرسه ..

    معلومه دیگه هیچ چیز سرجاش نیست 

    تازه ادمایی که خوبن زود میرن قبلا هم گفتم تو هم رفتنی شدی و این معلم معمولی وارد کلاس ما شد و کلاسمون از زندانی که هست به سلول تبدیل شد....حیف 

    تا الان هر معلم و مربی خوبی که داشتم رفت و رفتنی شد ...

    باید راجب بچه های مدرسه هم بعدا بنویسم که چه احساسی نسبت بهشون دارم 

    حس عجیبیه

     

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱

    فریاد می‌کشد تنم

    صدای فریاد میاد ؟؟؟

    اما از کجا ؟؟

    چرا صداش انقدر نزدیکه؟؟

    گوش هایم سوت میکشند و قلبم امان از قلبم که خودش را به میله های زندان قلبم میکوبد آخ که درونم تک تک اجزای بدنم را دیوانه کرده است هر کدامشان یک سازی می‌زنند و یک جور بیمار هستند سرم را دارد با میخی سوراخ می‌کند دستانم را به ترس انداختند و به خود میلرزد افکارم دارد مغزم را درسته میجود و خام خام می‌خورد کاش بتوانم خودم را آرام کنم  

    کاش کمتر درگیر هر چیزی میشدم ...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۴ بهمن ۰۱

    تو هم قضاوتم میکنی بیان!؟"

    هر چقدر که فکر کنی آدما رو قضاوت نمیکنی اما باز میکنی 

    ما همیشه نمیتونیم احساس عواطف اون لحظه اون آدم رو درک کنیم 

    چون ما تو ذهنش نیستیم چون ما تو وجودش نیستیم و حتی ممکنه هیچ وقت اون آدم دقیقا نگه چه احساسی داره مخفی کنه کتمان کنه یا حتی به نوع دیگه ای بیانش کنه ما هیچ وقت نمیتونیم تو هر چیزی صد درصدی باشیم 

    میگیم قضاوت نمی‌کنیم اما میکنیم میگیم درک میکنیم اما واقعا نمیتونیم درک کنیم همیشه همه اتفاقات اون جوری که برا ما پیش اومده برا یه نفر دیگه هم با همون جزئیات ممکنه که پیش نیاد فقط یه اتفاق کلی باشه که شبیهش باشه 

    میگیم بالغ شدیم اما نمیشیم هیچ بالغ بودنی مطلق نیست 

    میدونی 

    صددرصدی نیست و باز با این حال میگیم که ما آدم خوب و بالغی هستیم پس ای بشرها چرا شما بالغانه رفتار نمی‌کنید و همش بهونه میارید و نابالغانه رفتار میکنید 

    حتی نمیخوایم بشنویم که طرف مقابل چی میخواد بگه 

    اصلا داره چی میگه 

    میخواد از تو حرفاش چه احساسی رو بیان کنه 

    ما فقط درگیر یه سری قانون درست غلط شدیم که اگه طرف این رفتار رو نشون بده یعنی این  شکلیه  اگه فلان کار رو بکنه یعنی این جوریه 

    بعضی از آدما تو ظاهرشون پر از الهام اند اما باطن امان از باطن 

    من حتی نمیخوام بگم خودم آدم قضاوت گرایی نیستم هستم 

    اما 

    آدما باهام جوری حرف میزنن که دوست ندارن صدای منو بشنون 

    به من میگن دوست دارن راجبش حرف بزنن و احساسات من رو بدونن 

    اما تنها کاری میکنن گوش نکردنه 

    از این بابت واقعا ازتون معذرت میخوام نمیتونستم تو این زمینه درکتون کنم پس دست به قلم شدم نمیخوام بگم همه ادما مثل حرفای منن 

    ولی 

    حداقل کسایی که من میشناسم همینن 

    دوتا از دوستام همینن 

    یا بهتره بگم دوتا از همکلاسیام 

    امیدوارم این من نباشم که قضاوتتون کردم 

    وگرنه تا چند وقتی به درونم میرم و از خودم متنفر میشم و چشمام رو رو این جهان و زیبایی هایی که میبینم میبندم 

    راستی فردا یا شایدم درواقع امروز یه جورایی ساعت از ۱۲ گذشته پس میشه امروز باید برم با محیط کنکور آشنا شم باید ببینم این غولی که همیشه ازش میترسیدم اصلا چه شکلیه حتی من کنکور رو هم دارم قضاوت میکنم با اینکه ندیدمش ازش دیو ساختم هر چقدر هم بگن این دیوه من باید با چشمان خودم و با دستانم لمسش کنم و بعد راجبش اظهار نظر کنم وهیییی افسوس 

    با این عکس میتونم خودم رو توصیف کنم 

     

    وبا این آهنگ میتونم ببرمتون به جایی دور از زمین 

    اووو حیف اینجا هم اهنگ های مرا قضاوت می‌کند 

    اهنگ من از کارکتر های غیر مجاز نیست اون فقط یه 

    موسیقی بی کلامه 

    همین:(((((

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۳۰ دی ۰۱
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]