۱۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

احساسات بی اسم

غمگینم 

برا چیزی که نمیدانم 

برا کاری که نمیدانم انجام دادم یا ندادم 

غمگینم ته گلویم غده ای احساس میکنم نه چنان بزرگ 

ولی قلبم را به درد می آورد 

و نه چنان کوچک که چیزی را احساس نکنم 

امید دارم به روز های روشن و اونقدر استرس دارم که توان امید داشتن روز به روز در من کم و کم و کمرنگ تر میشود 

نمیدانم نیازه که از گذشتم تو این پست بگم یا نه 

حتی نمیدونم نیازه که از آیندم بگم یا نه 

شاید باید از حال بنویسم اما گذشته و آینده ام در حالم تأثیر به سزایی گذاشتند 

توضیح دادن اتفاقات برام مثل خنجره برام سخته دقیقا بگم چی شد و چه احساسی داشتم خب اگه من قرار بود بتونم اونو توضیح بدم باید همین الانشم همون احساس رو داشته باشم اما ندارم احساسات مطعلق به زمان خودشونن یه موقع میان یه موقع میرن یه موقع هم دقیق اصلا نمیدونی هستن یا نیستن 

اگه هستن دقیقا چه اسمی دارن یا شایدم بی اسم هستن 

از احساساتی که اسم ندارن بدم میاد اونا قلبمو فشار میدن جوریه که انگار میخوام قلبمو از تو حلقم بکشم بیرون 

گذشته برا من یه داستان نیمه تمومم هنوز مونده برام تموم نشده تو قلبم گاهی وقتا بوم بوم میکوبه خودش رو به زندان قلبم میکوبه گاهی وقتا در کمال آرامش مدیتیشن میکنه و برا بزرگ شدنش تلاش میکنه حتی نمیدونم خوبه یا نه

آینده برام یه داستان نامفهومی داره نمیدونم دارم درست میزم یا غلط اصلشم به همینه ندونی و چیزی که دوست داری رو پیش ببری 

انتظار خیلی چیزایی که تو گذشته برا آیندم که در حال حاظر اتفاق افتاده رو نداشتم اما همه چیز به طرز فجیعی برام رخ داد چه خوب چه بد 

نه نه 

نمیدونم که واقعا خوب بودن یا بد شایدم یه چیز میانه شایدم همش باهم 

در حال حاضر برام داستانی داره که نمیخوام توش اشتباه کنم اشتباه تصمیم بگیرم درگیر چیز هایی بشم و واقعیت رو نبینم میخوام درست انتخاب کنم درست پیش برم که بعدا نگم شتتتت 

ایکاش به خیلی چیز هایی که توجه نکردم توجه میکردم 

من الهامات رو دوست دارم 

دوست دارم با اونا بنوازم 

زندگی کنم 

برقصم 

بگویم بخندم 

اما کسانی که واقعا الهام هستن نه کسانی که نقش الهام رو بازی میکنن 

یا حداقل تو ذهن من هستن با ساختار ذهنی من تبدیل به الهام شدن 

درسته ما آدم ها رو تو ذهنمون می‌سازیم 

اما من آدم هایی میخوام که از تو درون با الهام ساخته شده باشند و من با الهام ببینمشون 

من آدم هایی با جنس طبیعت 

با جنسی مخملی میخواهم 

دوست داشتم با یه آهنگ کل احساساتم رو به اشتراک بگذارم 

اما هر چه بالا و پایین کردم هیچ آهنگی حال من رو وصف نمی‌کرد 

.....‌..

ضمیمه) در حال حاظر یه جایی رو میخوام برام پر از الهام باشه یه فضا یه آهنگ یه مکان یه انسان اما به هر جا فکر میکنم حس گنگ و نامفهوم رو برام داره 

 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۳۰ آذر ۰۱

    خانم عکاس

    زمانی بود که عکاسی میکردم ، دوران سختی بود توقع از من زیاد و سنم برای این کار زیادی کم بود زود وارد دوران کار شدم از عکسای اجباری و با یه تم خاص متنفر بودم اما عاشق عکاسی از بچه ها بودم باهاشون صحبت می‌کردم و بهشون میگفتم چقدر زیبایی اونا هم میخندیدن و تق تق شات را فشار میدادم هنوزه که هنوزه با اینکه از اون محل کار اومدم بیرون بچه ها رو میبینم بهم لبخند میزنن و دست تکون میدن چقدر دنیای کودکانه شان را دوست دارم نمیدونم چیشد که یه دفعه از اون زمان سخن گفتم از زمانی که احساساتم را با عکس ها و شات های یهویی با ادیت هایی به سبک خودم زندگی را بیان میکردم 

    اما الان دیکه عکس نمی‌نمیندازم مردم از من عکس هایی با ژست و تم های مخصوص خودشان می‌خواهند من متنفرم از اینکه عکسای را با دید معمولی و زاویه معمولی فقط به صرفه به دل نشستن مشتری بیندازم 

    من متنفرممممم 

    برا همین دیگر دست به دوربین و ادیت نمیزنم 

    برا همین است مغزم فریاد می‌زند 

    برا همین است که تا لب باز میکنم به سخن آوایی بیرون نمی آید 

    برا همین است که  چند وقتی چشمانم با اشکانم سخن می‌گویند 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۲۹ آذر ۰۱

    چالش ۱۹ سوال مرینا¿°°

    قبل از شروع احساساتم و خودم و میخوام درک کنم آزادانه به قلبم بال پرواز بدهم وبامغزم پرواز کنم ....

    ۱. خودت را معرفی کن.

    Axtargal دختر ستاره ای یا دختری از یه اخترک 

    من از اخترک خودم به زمین کوچ کردم

     تو این دنیا برای مردم میگم و مینویسم گفتنم زیاد تعریفی نداره انگار کلمات این دنیا رو برا بیان کردن احساساتم و حرفام گم میکنم نمیدونم چی دقیقا اون لحظه مطلق به منه تو اون لحظه انگار حرفایی که تو ذهنمه رو اگه ننویسم یادم میره جاهای چوبی بارونی هنری مینیمالی بهم آرامش میده و عاشق کتابم منو میبرن به یه زندگی ماورایی دیگه...  

    شخصیت پارانوئیدیم از تو همین صفحه مجازی غم انگیز و پر از راز شروع شد 

    وسواسی هم هستم تو ادمایی که برام ارزش دارن تو وسایل هام که سرجاشون حتما باشه زره ای تکون نخوره

    فکر میکنم که یه شخصیت اسکیزوئید هم دارم اگه خودم رو خودم لقب نذاشته باشم ... 

    عاشق موسیقی ام که توش بوی آرامش بده بتونم بوشو مزشو حس کنم با صدای خواننده برم تو یه دنیای دیگه 

    حتی اگه خواننده هم نداشته باشه اصلا مهم نیست 

    ولی از آهنگایی که معروف نیستن مخوفن آدمای کمتری شنیدنشون بیشتر خوشم میاد 

    ۲. یک چیزی را نام ببر که در آن خوب هستی.

    حس شیشم قوی ای دارم 

    اما آنقدر اعتماد به نفس کمی دارم که احساس میکنم در هیچ چیز خوب نیستم 

    ۳. رنگ موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

    همه ی رنگا برام قشنگن 

    اما رنگهایی که بهم حس زنده بودن و زندگی کردن رو میدن بیشتر دوست دارم 

    ولی اگه بخوام یه رنگ رو انتخاب کنم برام یه دوره ای داره که تو این دوره سبزه 

    سبز پاستلی ...

    ۴. داستان پشت اسمت چیست؟

    من دختر آسمونم دختری ام از جنس ستاره و ماه من تو اون دنیا تو کهکشان ها زاده شدم

    برای همینم هستش که زبون آدم ها رو بلد نیستم اما از بچگی سوال زیاد راجب آدما و دنیاشون میکردم برا همین چرا چرا هم بهم میگفتن

     اسمم رو برای این دختر ستاره ای گذاشتم  

    ۵. دوست داری به کدام کشور سفر کنی و چرا؟

    کانادا...فرانسه 

    برام حس زندگی کردن رو داره 

    کانادا با طبیعتش میتونم خو بگیرم 

    و فرانسه هم با چیزهای کلاسیک و هنریش

    فرانسه تو پاییزش 

    نیویرک هم دوست دارم در زمستون کریسمسیش 

    ۶. کارتون موردعلاقه‌ات چیست؟

    کارتون مورد علاقه ای ندارم همیشه هم اسم فیلما آدما کتابا مکانا یادم میره 

    ولی همیشه تو قلبم می‌مونن 

    در کل عاشق انیمه و انیمیشن و فیلمایی با ژانر هایی متفاوتم 

    ۷. میخواهی وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟

    این سوال منو یاد متنی انداخت که چند سال پیشا خوندمش همین سوال رو کرده بود و درجواب گفته بود خوشحال ولی من میخوام که وقتی شب شد تا اخرای شب که بیدار میمونم با هزاران بدبختی پلکام رو نبندم حداقل خوشحال نیستم تا این حد غمگین بودن هم بدنم را نخورد 

    منم خیلی دم دمی ام از بدر تولد از وقتی جنین بودم تا آلان هزاران شغل و هزاران شخصیت داشتم 

    شاید بهتره بگم دوست دارم شغلی با درونم داشته باشم شغلی که درونم را از این همه نا آرام بودن دربیاورد 

    ۸. نکته موردعلاقه‌ات درباره دانشگاه چیست؟

    آدم ها...

    آدم ها هم برام جالبن هم ترسناک

    ۹. فصل موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

    پاییز برای دمدمی بودنش 

    برای رنگی رنگی بودنش از اون ور هم خشک و سرد و از نظر خیلیا بی روح و از نظر خیلیا پر از احساس بودنش 

    پاییز فصل من است من دختر پاییزی هستم دختری ام که اخلاقیاتم هم به پاییز رفته است 

    ۱۰. غذای موردعلاقه‌ات چیست؟

    غذا برای من بستگی به احساسم دارد 

    گاهی وقت ها شبیه یه پیتزا میشوم 

    و گاهی هم شبیه پاستا 

    و شاید هم گاهی شبیه سوپ 

    اماپاستا سیب زمینی و قارچ سوخاری و مرغ سوخاری رو تازگیا احساس نزدیکی باهاش دارم 

    ۱۱. از چه چیزی میترسی و چرا؟

    از خودم...

    باید از راز های نهفته ی درون اقیانوس خونین قلبم حرف بزنم 

    و گاهی انقدر فکر میکنم که احساس دیوانه ها را دارم دنیای بیرون رو فراموش میکنم و فقط به درون فکر میکنم 

    از قوانین آدما مثلا از این که اکه تو جمع نری درونگرایی این اصلا از نظر من منطقی نیست من گاهی تو جمعم ولی درون خودمم و گاهی بیرون از جمع یه گوشه میشینم ولی همراه جمعم من با آدما یکم متفاوتم از نظرم قانون‌قانوناشون فقط یه قانون مختص به خودشونه خوب و بد بودنشون فقط یه لفظه اصلا همچین چیزی نباید وجود خارجی داشته باشه 

    متفاوت بودنم منو میترسونه من متفاوتم اما نه از نوع خوبش از نوع خوبش نه از نوعی که درک بشم نه از نوعی که بتونم راحت بیانش کنم که دقیقا چه تفاوتی دارم تفاوت من تو وجود منه نه ظاهرم تو عمق من داره جونه میزنه روی قلبم گل های خار داری درآمد توی مغزم گلی جونه کرده توی دلم باغچه ای از جنس بابونه است از نوک پاهایم تا موهایم درختی از جنس بید مجنون ریشه کرده و مثل آفتاب گردونم به دنبال نور میگردم و نگاهم را به نور معطوف میکنم من این گل ها رو دوست دارم و بیشتر از همه نرگس را عطرش را رویش را....

    من درونم متفاوت از آدماست دوست دارم کنارشون بشینم وجودشون رو کشف کنم اما از همین رنج میبرم احساساتشون رو نمیتونم بفهمم که راسته یا نقاب به چهرشون زدن میدونم همه ما یه نقاب زدیم به صورتمون اما برا بعضیا زخامتش خیلی زیاده از همبن آدما میترسم فرار میکنم دوست ندارم برده آدمایی باشم که میخوان دنیا رو برا خودشون کنن و همه رو شبیه خودشون میکنن 

    ادمایی که چیزی برای ارائه ندارن منو میترسونن باعث میشن از خودم دور شم برا همینم هست که از مدرسه میترسم 

    هستیم در سیاهچال قلبم محبوس مانده و توان فهم خود را گم کرده 

    از زمان میترسم همین جوری این ساعت دارد هر روز ۳۶۰ درجه می‌چرخد و من هیچ کار هیجان انگیز و مفید که منو تحت تاثیر خودش قرار بده انجام نمیدم 

    ۱۲. دوست داشتی حیوان خانگی داشتی؟

    من عاشق روباه و گربم 

    اما هیچ وقت دوست ندارم یه حیون رو از مکان زندگی اصلیش دور کنم 

    اونا مطعلق به کلبه ی من نیستن 

    ۱۳. تعطیلات موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

    دریا ...

    جنگل....

    بارون .....

    جایی که ستاره باشه ...

    میتونم غرق شم خو بگیرم و خودم را با طبیعت یکی کنم 

    ۱۴. یک فانتزی موردعلاقه‌ات را بنویس.

    یکی از فانتزیام گه تو بچگی هم بود یه خونه درختی 

    یه سفر به ماه اونجا یکم قهوه خوردن و کتاب خوندن 

    ۱۵. لباس موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

    لباس هایی که باهام حرف بزنن 

    از خودشون و شخصیتشون بگن 

    ۱۶. بزرگترین رویایت برای آینده چیست؟

    هیچی رویایی ندارم 

    جز اینکه بتونم به بهترین خودم تبدیل شوم و اگه شد سفر کنم به ماه یا بع کلبه ای چوبی وسط جنگل رو به دریا...

    ۱۷. پنج‌تا چیز جالب درباره من: (البته از نظر من)

    ۱:جزئیات تو خیلی جاها برام خیلی مهمه خیلی جاها هم فقط کلیات 

    ۲:برا همینه هزار چهرم 

    ۳:همون تفاوتی که گفتم 

    ۴:اتفاقات خیلی پیچیده رو زود باهاش کنار میام اما چیزای جزئی رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم 

    ۵:با گل و گیاها حرف میزنم دوست دارم اسم هم براشون بزارم اما احساس میکنم هیچ اسمی توصیفشون نمیکنه 

    ۱۸. چه چیزی خوشحالت میکند؟

    چیزای کوچیک منو خوشحال میکنه 

    مثلا بارون 

    یه کاغذ نوشته وسط کتابم بوی عطر کتابا مخصوصا قدیمی هاش 

    نامه....

    که الان نسلش منقرض شده 

    تمرهای قدیمی حتی یه چندتایی خودم دارم ازش کلا وسایل قدیمی حالمو خوب میکنه 

    عکاسی کردن یهویی 

    ۱۹. چه چیزی ناراحتت میکند؟

    ادما ادمایی که برام مهمن میتونن راحت اعصبیم کنن و منم به بدترین شکل رفتار میکنم و احساس میکنم بعد هزاران قدم ازشون فاصله گرفتم

    همیشه انگار یه چیز میاد دنبالم تا حالمو بد کنه انگار همیشه باید فکرم به یه چیز مشغول باشه کارایی که باید انجام بدم رو نمیدم هی ازشون فرار میکنم حتی از مشکلات هم فرار میکنم هر چقدر دیر تر یه موضوع رو حل میکنم گسترش پیدا میکنه غمشم تو دلم میمونه 

    توضیح دادن ...

    اینم منو میترسونه 

    یه افکاری که اصلا وجود خارجی نداره میاد تو مغزم و کل وجودم رو میخوره 

    روزایی که خواب بد میبینم خسته و غمگینم کل روز رو ...

    و درون خودم باز 

    ضمیمه)هر دفعه تست mbti میدم شخصیتم یه چیز در میاد 

     

     

     

     evermore.blog.ir

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۲۷ آذر ۰۱

    ساعتت رو نبند

    چرا میخوای همچین چیز ترسناک رو به دستات ببندی 

    وحشت دارم .....

    وحشت از زمان 

    زمانی که وجود نداره اما هست رو دست آدما تو خونشون رو دیوار ها رو میزا تو خیابونا تو پارک ها تو فرودگاه ها ...

    میگن صبر کن زمان همه چیز و درست میکنه 

    ولی زمان نیست که درست میکنه ماییم که باهاش کنار میایم و درکش میکنیم 

    میگن صبر کن احساسات موندنی نیستن هر کدوم زمان خودش رو داره 

    میگن زمان امتحان به پایان رسید

    آخر سرم عمرمون زندگیمون با همین زمانا تموم میشه 

    چرا ؟؟؟

    چرا وقتی یکی نمیخواد دیگه تو دنیا زندگی کنه بزور نگهش میداری

    چرا ؟؟؟

    چرا میگی هنوز باید اینحا زندگی کنی عمر مسخره تهیت اینجاهنوز تموم نشده 

    چرا ؟؟؟

    چرا انقدر به زمان ارزش میدی ....چرااااا؟؟؟

    من خستم از این عقربه که دور خودش همش میچرخه 

    خودش سرش گیج نمیره 

    من سرگیجه گرفتم 

    نمیشه وایسه....

    من خسته شدم از بس نگاش کردم 

    چرا انقدر ترسناکی آدم گاهی اوقات باهات خوشحاله گاهی وقتا غمگین گاهی وقتا بی احساس یه گوشه میشینه 

    یه وقتایی که خیلی خوش میگذره زود میگذری 

    وقتایی که فقط باید بگذره نمیگذری 

    من دارم به بدترین شکل ممکن این زمان رو حدر میدم 

    چرا انقدر ترسناکی 

    چرا دستای نامرئیتو از رو گلوم بر نمیداری 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۵ آذر ۰۱

    ۳ سال قبل ....

    هیچ وقت دوست مجازی نداشتم

    البته به جز چند تایی که مسخره بازی بود تو دوران خیلی خیلی قبل تر بود و هیچ الهامی نداشت 

    اما سر یه دونش که اولین بارم بود خیلی اذیت شدم 

    از اون موقع بود که شخصیت پارانوئیدیم وسواسی بودنم عود کرد 

    من راحت به ادما اعتماد میکردم اما خب ....

    بیخیال این 

    الان که اینجام احساس میکنم یه خونه دارم یه خونه ی چوبی وسط جنگل دارم حس خوبیه میتونم راحت حرف بزنم بدون اینکه بگم ولش کن به این کی حال داره زنگ بزنه پیام بده فقط یادمه یه بار که نیاز پیدا کردم با یکی حرف بزنم همین جوری که اشکام رو گونه هام سرازیر میشد مخاطب هام رو زیر و رو کردم فردی پیدا نکردم تو تل تو یه کانال که مردم نظراتشون هم میذاشتن گشتم یه فرد قابل اعتماد

     (البته از رو چهره پیدا کردم )

     معمولا چهره ی ادما باهات حرف میزنن از همون اول یا خیلی برات الهام دارن یا میگی این چه قدر نچسب و گوشت تلخه خیلیاشونم تو خنثی ترین حالت ممکن قرار دارن البته برا من این نوع بیشتره آدما برام تهی هستن وقتی فهمیدم معلمه خیلی خورد تو پر های شکستم انگار بیشتر شکست‌ اما یه مدتی باهاش حرف زدم بهش اعتماد کردم ( به ادمایی که از نظر احساسی بهشون وصل نیستم راحت تر اعتماد میکنم ) متن هام رو براش فرستادم من داشتم خفه میشدم تو تنهاییم نیاز به یه قایق داشتم 

    گفتم که دلیل نوشتنم اون بود 

    گفتم که منو از این رو به اون رو کرد 

    گفتم باعث شد کتاب تا میتونم تا خر خره بخونم

     گفتم که باعث این شد که فکر کنم یه احمقم و برا خودشناسیم تلاش کنم البته بدم نبود ولی خوبم نبود بیخیال خوب و بدی وجود نداره...

     دلیل باشگاه رفتنم بود دلیل غذا خوردنم بود اما خب از اون ورم دلیل بی اشتهاییم بود باعث شد نتونم دیگه ابراز احساسات کنم احساساتم و دار زد اما نمرد فقط خط طناب هنوز رو گردنش هست 

    فهمید که باعث گریه های هرشبمه 

    فهمید که از تموم وجودم دوسش داشتم 

    فهمید که اون دختر شاد و کارشناس جمع به یه دختر گوشه گیر و منزوی تبدیل شده

     و دیگه بهش هیچ پیامی ندادم حوصله حرف زدن با ادما رو نداشتم مغرور تر از این حرفا هم بودم برا پیام دادن هیچ اقدامی نمیکردم نمیدونم چرا غروری تو این کلبه ندارم میخواستم فقط یه بار باهاش حرف بزنم فکر میکردم بیخیالم بشه مثل بقیه که تا میبینن حالت بده دور میشن ازت دیگه باهام چت نکنه اما تا یه مدت هر روز حالمو میپرسید پیامای صبح بخیر و پر از شادی و انرژی برام میفرستاد نصف شبا یهو بهم پیام میداد میگفت خوابی یا بیدار متن بگو اهنگ بگو عکسای انرژی مثبت تا دلت میخواست برام فرستاده بود خیلی چتش با من گرم بود اما من با یخ وجودم اون گرما رو نابود میکردم ایکاش باز بتونم اکانتشو گیر بیارم بگم همه چیز اون موقع گذشت من موندم و یه عالمه کاغذ دست نوشته یه عالمه خاطره یه عالمه گریه به خاک رفته اما ریشه داد بلاخره اون همه گریه کار ساز بود من دوباره جونه زدم از ویرانی نجات پیدا کردم کاش میتونستم بهت بگم واقعا معلم خوبی هستی مرسی که هوامو داشتی و من قدرتو ندونستم و با بی میلی جوابتو میدادم اما حالا که اینجام یه حس عجیبی دارم میتونم به راحتی با آدما حرف بزنم دیگه ترسی ندارم دیگه راحت میپرسم  

    نظرم و ابراز میکنم حتی نمیگم ولش کن کی حال تایپ داره .....

    متوجه شدم کیم 

    و متوجه شدم اون کیه 

    ما متضاد همدیگه بودیم اما نه از نوع خوبش  نه از نوع کامل کننده اش از اون مدل نابود کننده هاش 

    ای کسی که الان در کنارم هستی اینا رو برای تو مینویسم 

    سوفیل 

    اگه نمیدونی این چه اسمیه برات گذاشتم لطفا بهش توجه نکن 

    خوشحالم از اینکه منو نجات دادی من به این اعتقاد داشتم که ما نباید چسب زخم دیگران بشیم چون تا بعد از اینکه خوب بشیم ما رو میندازن دور خوشحالم که باعث شدی فکر کنم همه ادما شبیه هم نیستن یه سری ادما قلبشون خیلی بهت نزدیکه  

    باعث شدی از تنهایی نباید ترسید باید توش زندگی کرد 

    من خیلی جاها خیلی اعتقادات داشتم 

    خوشحالم که منو آگاه کردی 

    منو از تو سیاه چاله ام در آوردی 

    و روشنی را از تو تاریکی بهم نشان دادی 

    فعلا دیگه حرفی برا گفتن ندارم 

    فقط ببخش اگه گذشتم باعث اختلال هایی تو من شده که همش رو دارم رو سر تو خالی میکنم 

    و به آدم های دیگه احساس بی نیازی نشون میدم 

    و باهاشون نمیتونم بخاطر شخصیتم صمیمی شم 

    از اون ورم هم تو و هم خودم رو شکنجه میدم 

    <امیدوارم روزی از اینکه این حرفا رو راجبت گفتم پشیمون نشم >

    من کل نیاز هام رو برای تو میارم 

    از نظر خانواده 

    دوست 

    همدم 

    همکار 

    معلم 

    هر چی....

    اما کل عشقم رو هم برای تو خرج میکنم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • جمعه ۲۵ آذر ۰۱

    دوست داشتنت

    عود تو هوا میرقصه  وناز و عشوه  میاد صدای موزیک بیکلام در گوش هایم مینوازه 

    امروز هم چیز دیگری کشف کردم درسیاره ی درونم 

    امروز هم باز یه نفر دیگه بهم گفت من ادمای زیادی رو دیدم اما تو خیلی متفاوتی...

    نمیدونم این منم که واقعا متفاوتم...

     

    ***

    راست میگن احتمالا چون من واقعا متفاوتم 

    دوست داشتنم با بقیه فرق میکنه 

    زندگی کردنم جوره دیگه حتی تو یه سیاره ی دیگه است 

    مدل حرف زدن و حرف نزدنم

    یهو تو جمع شروع به وراجی میکنمو بهم میگن کارشناس 

    همون جوری هم یه دفعه خاموش میشم و بهم میگن درونگرا 

    اما من درونگرا نیستم من میانم کمی هم رو به درونم  

    همچنان که کنار ادمام کنارشون نیستم وهمچنان که کنار ادما نیستم کنارشونم 

    مدل لباس پوشیدنم 

    مدل نقاشیام 

    مدل نوشتنم که مورد انتقاد خیلیاست...

    کلا سبک خودمو دارم 

    زندگی کلاسیکی برای خودم دارم 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    سیاره ی کشف نشده ی وجودم

     

    هنوز دو دیقه هم از پست قبلیم نمیگذره 

    اما باید از کشف نشده ی وجودم میگفتم 

     

    سرم شدیدن درد میکنه 

    قلبم تند تند میکوبه باید برم قرص هام رو بخورم 

    احساس حالت تهوع دارم 

    انگار که میخوام تکیه تکیه های خودم رو بالا بیارم 

    وجودم درون من گیر کرده و هنوز خودش رو نفهمیده 

    برای همین هر موقع شروع میکنه به توضیح دادن 

    نوشتن 

    حرف زدن 

    بیان کردن احساسات یا حتی نشون دادنشون مشکل پیدا میکنه 

    به طرز عجیبی میتونم ظاهرم و زبان بدنم رو یه جوری نشون بدم که انگار خیلی ریلکس و آرومم با آروم بودنم مغز دیگران رو از جاش دربیارم یا باهمون اروم بودن نوازششون کنم ولی تو درونم قلب خودم رو از جاش بکنم و بندازمش تو سرم 

    هر موقع این کارو میکنم چه خواسته چه ناخواسته قلبم بهم هشدار میده 

    هی میاد در قلبمو میکوبه هی میکوبه 

    گاهی وقتا در و هم میشکونه که فقط بهم بفهمونه این جوری نیست 

    این احساست دقیقا این جوری که داری توصیفش میکنی نیست هنوز خوب درکش نکردی هنوز خودتم خوب نفهمیدیش که داری توضیحش میدی 

    من کشف کردم 

    دلیل این در زدن های یهویی را کشف کردم 

    دلیل این همه اجتماع گریزیم رو کشف کردم 

    دلیل درک نشدن هام 

    دلیل قضاوت ها 

    دلیل ارتباط خوبی با آدم ها نداشتن هام 

    همشون رو کشف کردم 

    همشون از رو کشف نشدن خودم می‌آیند 

    من خودم را کشف نکردم 

    خودم را پیدا نکردم

    چه جوری وقتی هنوز بلد نیستم با خودم حرف بزنم با آدم ها حرف بزنم و چیزی که خودم نمیدونم رو براشون بازگو کنم ؟؟؟

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    زنگ عداد

    (قبل از اینکه شروع به خوندن کنی برو آخر آخر و موزیک و پلی کن بعد بخون)

     

    داشتم دفتر کتابامو جابه جا میکردم که یه دفعه چشمانم برگه کاغذی پر از نوشته پر از حرف پر از کلمه را با مشامش بو کرد و با دستانش لمس کرد احساس از اون کاغذ سرازیر میشد نوشته هایی توش بود که فقط سر زنگ ریاضی میشد احساسش و فقط با صدای معلم به متن درمیومد متن هایی بود که صدایی نداشت اما در دل من غوغا می‌کرد

     

     

    الان که دارم اینا رو مینویسم تموم فشار رو تو قلبم احساس میکنم اما باز فقط مینویسم نمیدونم فشار چیه ؟؟

    اما قلبم تحملش رو نداره ...

    شاید برا اینه که نمیدونم چه کلمه ای مناسب حال منه ...

    وهنوز خودم رو کشف نکردم که کلمه ای مربوط به خودم بنویسم ...

    ...

     صدای همهمه ی بچه ها در مغزم می‌پیچد 

    وهمچنان صدای معلم گوش هایم را می‌لرزاند 

    من هم مینویسم و به درونم سفر میکنم 

    من همزمان چندین جا در سفرم 

    من همچنان که درونم آشوبه بیرونم به آرومی دیگران رو نوازش میکنه 

    من واقعا کیستم ؟؟؟

    چیستم ؟؟؟

    ...

     

    بی احساس تر از همیشه فقط دست زیر سر گذاشتم 

    تا ستون سرم شوم بدنم خودش پایه ی خودش است 

    اگر یک لحظه از خودم دور شوم تموم تنم فرو می‌ریزد 

    من گاهی آواره ام زلزله زده ام سیل زده ام 

    من گاهی دورم ....

    از خودم ....

    دربیابانی گم شدم و در اقیانوس درحال خفه شدنم 

    ...

    احساس میکنم احساسی که درون من است 

    در مدرسه ای که برای من غوغاست 

    قلبم را بوم بوم می‌کوبد 

    معلمی که یه بند دهنش را باز و بسته می‌کند 

    حرف هایش گلوله ای هستند و مغز من را میترکاند

    و من هم دیگر کر شدم و صدایی نمیشنوم 

    خستم 

    خسته از این نیمکت ها 

    خسته از این کتاب ها 

    خسته از این فرمول های بی انتها 

    ایکاش فرموله خودم رو هم اختراع میکردم 

    ایکاش ایکاشی وجود نداشت 

    من فقط خستم خسته از این مکانی که مثل خون از بدنم می‌چکد 

     

    اینا که نوشتم بخشی از من بود میدونم که کامل حرف هام رو نتونستم به زبون بیارم چون هنوز خودم کامل احساساتم و خودم رو درک نکردم از این میفهمم هر موقع در حال نوشتن چیزی هستم قلبم بوم بوم میکوبد یعنی چیزی رو نتونستم خوب بگم و قابل توصیف توضیحش بدم 

    نمیدونم دقیقا کیم اگه میدونستم به زبون آوردن  و راحت تر نوشتن و حتی صحبت کردن با آدما برام قطعا راحت تر میشد ...

     

    تو یه پست راجب کشف نشده ی وجودم میگم ...

     

     

     

    ​​​​​​

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱

    هم سفر شدن با شازده کوچولو

    وقتی برا اولین بار مامانم دستام و ول کرد گفت خودت پرواز کن یکم ترسیدم من تا حالا تنها سفر نکرده بودم از بچگی با مادرم همراه بودم از همون موقع که شروع به حرف زدن کرده بودم پرواز رو با مادرم تجربه کردم 

    پرواز به کجا؟؟

    به یه دنیای دیگه...

    به یه جایی که آدمایی زندگی میکنن که تو نمیبینیشون بوشون نمیکنی لمس نمیکنی اما باهاشون زندگی میکنی یادمه اون موقعه من ۱۰ یا ۱۱ سالم بیشتر نبود که یه دفعه دستانم ول شد و من تنها غرق دنیای کتاب ها شدم 

    اولین دنیای تنهایی من شازده کوچولو بود 

     

    زمانی که در این دنیا برام باز شد فهمیدم که اصلا دلم نمیخواد سفر کنم به جاهای دیگه دوست دارم ساعت ها غرق کتاب بشم 

    فقط بخونم و بخونم و بخونم ....

    من هم سفر شازده کوچولو شدم و غرق شدم 

    سفر کردم به دنیای دیگه به جایی که شازده کوچولو توش پرواز می‌کرد 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    کودک جسور

    اومدم تا از جسارتم بگم ....

     

    جسارتی کودکانه 

    شجاعتی که در من زندگی می‌کرد 

    من بودم که آدما رو با خودم به سفر های دور و دراز ذهنم می‌بردم نه که اونا منو ببرن جایی که میخوان 

    من بودم که مسیرو نشون میدادم نه که مسیر رو بهم نشون بدن

    برا اولین بار دارم حسودی میکنم 

    حسودی به کی؟؟

    حسودی به خودم به خودی که الان دیگه نیست به اون بچه ای که هنوز پاش به مدرسه هم باز نشده بود و بحثای فلسفی می‌کرد سوالایی می‌کرد که ذهن آدم بزرگا مشغولش بود .

    تعمل می‌کرد. درمورد هر چیزی سوال می‌کرد و همه بهش چرا چرا میگفتن 

    با تخیلش آدما رو دیوانه می‌کرد. داستان‌هایی می‌ساخت و همسنای خودشو به بدترین شکل ممکن سرکار میزاشت 

    لجباز بود ...

    همیشه اون بود که می‌گفت باید چی بشه چیزی که باب میلش نبود رو عوض می‌کرد 

    دست هیچ کسم نبود قانونش همین بود یا میشه یا من میگن که باید بشه 

    خیلی متفاوت بودم با همسنام جرعت نشون دادن این تفاوت رو هم داشتم اما الان نه جسارت نه از شجاعت نه از هیچی تو من دیگه خبری نیست 

     

    اون کودک کوش 

    چرا گمش کردم 

    چرا پیداش نمیکنم هر چقدر علامیه میزنم ...

    چرا ....

    کجایی...

    خواهش میکنم ازت دوباره پیشم برگرد

    کودکی ام استوری من بود کاش روزی شبیه استوره ام شوم 

     

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • دختر ستاره ای
    • يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱
    [حتی اگر یکروز مانده تا جهان متلاشی شود من درخت سیبم را میکارم^^]